خنده هایت احیاء می کند... تک تکِ سلول های مُردهِ تنم را...!
نکند که نمانی ، برویی از همه کس سیر شوم در اوج جوانی من پیر شوم نکند که نمانی ، بروی از همه دلگیر شوم در اوج سراء به یکباره غمگین شوم نکند که نمانی ، بروی دست ِ دلم رو بشود مرگ و این زندگی ام بسته به تقدیر...
در رگ های من به جایِ خون چیزی بنامِ تو جریان دارد..!
به حرف سُهراب چشمانم را شستم جورِ دیگری هم دیدم اما ؛ فرقی نمیکرد باز هم عشق بودی..!
بالاتر از بینهایت چه هست ؛ همانقدر دوستت دارم..!
نه اینڪه نخواهم ها نه... اما خب من بدون تؤُ ️ نفس ڪشیدن را یادم میرود..!