پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من همیشه درون بشقابیبرای خودم برنج می کشمکه ته آنلیلی و مجنونهنوز گرم بوسه و آغوش اندآن ها ظرف شستن مرا دوست دارندفکر می کنند کف و آببرف و باران استفصل دیگری آمده وبه پای هم پیر تر شده اندنیستی ببینیصدای دست کشیدن روی تصویر این دو عاشقچقدر به بوسه نزدیک استنیستی ببینیبشقاب راسرو ته که می گذارم خشک شود،با چه حسی می خندندو آهسته آهستهبعد یک عالمه حرفچطور خواب را چکه می کنندو دوباره صبح چگونه زودتر از منسمت ...