شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
و مرا رها نمی کندکابوس دیرین غرق شدن در چشمانتکدام روزماهو یا حتی سال بودنمی دانمتنها چیزی که می دانماین استکه خستگی جولان می دهدو اگر لبخندی نمایان استبه اجبار است....
در میان شکوفه های گیلاس قدم می زدمعطر شکوفه ها بوی تو را می دادو تنها من بودم که در این تنفس سبزتنها قدم می زدمگنجشکان با هم آواز عشق می خواندندو تنها من بودمکه با خاطراتمان قدم می زدمناگهان بغضم ترکیدو خیالم پر شد از نگاه های توو حرف های عاشقانه ی چشمانتحرف می زدم و حرف می زدیو گذر زمان دیگر حس نمی شدگویی از جهانی دیگر آمده بودیمو به این زمین تعلق نداشتیم.الان هم همین طور استمن با بغضی چند ساله در این تنفس سبز تنها ...