پرتوی از روشنا دیدی که آخر با غمت همخانه گشتم آواره ی بوم و بر و کاشانه گشتم از خود بریدم تا بگیرم دامنت را ناغافل از کل جهان بیگانه گشتم در شامگاه رقص گیسوی سیاهت افتاده ای در گوشه ی ویرانه گشتم آنشب که یادت را در آغوشم کشیدم...