من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا باز نگشتی دیگر
تو مردمکِ چشمِ منِ مهجوری...
علاج ِ ضعفِ دلِ ما به لب حوالت کن
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید ...
چون هم نفسی کنم تمنا ، بر آینه چشم برگمارم
ظاهرا چشم شما میل به کشتن دارد ....
ای رفته کم کم از دل و جان، ناگهان بیا...
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی...
منی به جلوه رساندم که در تویی گم شد...
باز آشوبگرِ خاطر شیدا شده ای...️
افسوس که آسودگی اندر دو جهان نیست...
تو می دانی که من بی تو نخواهم؛ زندگانی را ...
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟..
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد؟!
قسم به عشق.. که هیچ به دل نشسته ای، ز دل نخواهد رفت..
تا کی دَوَم از شور تو دیوانه به هرکوی ؟!
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد؟
مگر نه هیمه ی عشقم ؟ مرا بسوزانید
وَز دور منِ خسته به حسرت نگرانت...
بى تو شب ، شب است اما بخیر نیست ...!
شادی کنان غمِ تو به رویم سلام کرد...
ای بغض فرو ریخته مرا مرد نگه دار . .
شب ها بدون خمار چشمانت شبم بخیر نخواهد شد منش
جائی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد...