جمعه , ۲۰ مهر ۱۴۰۳
بیخیالِ غمِ هر روزه ی دنیا جانمچای و شعر و نمِ بارانِ خزانخودمانیمببین !جمعه چه کیفی دارد :)...
یک عدد بغضمی اندازم توی حیاطتان !اگر سراغش هم آمدمپس ندهید!بترکانیدش ......
دنیا به وسعت قفسی تَنگ می شودوقتی دلت برای کسی تنگ می شود...
آبان هوایش غرق دلتنگیستعطرِ تو را در مشت خود داردفهمیده خیلی دوستت دارمهی پشتِ هم با عشق میبارد ...آبان از اول هم مُردد بودعطر تو را جاری کند یا نهمیخواست لبریزت شوم امااینگونه باران گرد و رسوا.. نهاو دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانم ...آبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارم ...آنقدر از ...
به گمانم غم انگیزترین نقاطِ جهانخیابان هایی هستندمسلط به پاییز ، به باران...که رفتن در آن ها اتفاق افتاده باشد....
آدم ها یا می مانند یا می روند .تو اما هیچ کدامشان نیستینه آنچنان رفته که دل بسوزاندنه آنقدرها ماندهکه خیال راحت کن باشد .درد دارد این بلاتکلیفی ...ترجیح می دهم روزی هزار بار از رفتنت بمیرمتا اینکه ماندنتقدرِ یک در آغوش کشیدن همبه کار نیاید ......
داشتم در خیابان راه میرفتمکه یک ماشین با صدای خیلی بلندِ موزیک اش مرا از کنارِ خیابان گرفت!!و پرت کرد تووی خاطراتیادم آمد چقدر ندارمت ...به گمانم آن ماشینعاشق آزاری داشت!راه می افتاد در خیابان هاو دلتنگی پخش میکردلعنتی......
مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمی شود...
کم کناین فاصله راقصه بغل میخواهد......
یک مرتبه راهی شدی تا منسهمم از احساست همین باشدپاییز غوغا می کند هرشبتا دردهایم بیش از این باشد... آذر تهِ احساس پاییز استیلدا همیشه اوج دلتنگییعنی شبش یک لحظه بیش از پیشبا غصه های عشق می جنگی... وای از غم پاییزِ بی مهرمفصلی که اوجش آخرش باشدیک فصل پر دردی که یلدایشته مانده های آذرش باشد... بغضی درون سینه جا ماندهروزی سه نوبت درد می بارماز حال و روز شعر می فهمییک عشق مزمن در ...
تنها، پریدن راه حل اش نیستاین عشق آب و دانه می خواهدپیراهن گلدار هم یک روزپیراهن مردانه می خواهدتنها، پریدن راه حل اش نیستآغوشمان آذوقه می خواهد این بوسه ها و بی قراری هاقسمت شود معشوقه می خواهد***دلواپسم قسمت چه می خواهدباید که راهت را بلد باشیاین آسمان رخصت دهد بایداحوال ماهت را بلد باشی...من از جهان چیزی نمی خواهمتنها تو را با دلبری هایتجانی که می بخشی و می گیریبا عطر ...
به دردی دچارمکه نه راهِ بغض می شناسدنه راهِ اشکفقط خیره می مانمبه دربه پنجرهبه هر چه که می شود از آن رفت ... ️️️...
جناب شعرهای منحواست هست دلتنگم؟برای حجم آغوشتتمام عمر می جنگم...
بی تو شبشب استاما بخیرنیست !...
تو همان عشقِ پر از حادثه ی معروفیمدتی هست غمت در دلِ من مُد شده است...
شعر گفتن بعدِ بغض و گریه میچسبد ولیحالمان را عطر ِ یارِ رفته بهتر میکند...
قسم به عشق..که هیچ به دل نشسته ای، ز دل نخواهد رفت.....
بى تو شب ، شب است اما بخیر نیست ...!...
دست ازاین دیوانه بازی های خود برداردل...
ما از تبارِ بغضیم ؛آسودگی روا نیست ......
مینشینم با نبودت جمعه داری میکنم ......
گیرتو بودکه نخ کش شد، دلم...!...
دلبر و بادِ خزان با غمِ دل ،دست به دستبی سبب نیست اگر جمعه پریشان باشد!...
برای حجمِ آغوشتتمامِ عمر می جنگم ...️...
معتاد توأم در نفسم دودترینی ......
برای حجمِ آغوشتتمامِ عمر می جنگم ...️ ...
عشق تومرا آدم بدی کرده است!حسود، حساس، زودرنجمرا ببخشکه این همه دوستت دارم... ...
جناب شعرهای من حواست هست دلتنگمبرای حجم آغوشت تمام عمر می جنگم...
آمدنت میتواند سوری باشد،مثل چهارشنبه......
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امدمنم ان گل که نچیدی و زمستان امد......
نه جانمروز،درد نداردشب است میفهمیتا به حال،چقدر مرده ای...
مرا سخت دوست بدارپر بوسهبغل دار بگذار عشقبه پای هم بندمان کند️ ️️️...
من برای امروزی که تو را ندارمناراحت نیستم!ناراحتم برای چهل سالگی ام،آنجا که به بهانه ی یک شعر،یک آهنگ،به یادت میافتم؛و به دخترم لبخند می زنم ...من برای آن لبخند که درد دارد، ناراحتم......
می خواستم کمی فقط کمی دوستت داشته باشم از دستم در رفت عاشقت شدم...
آذریادش رفته که پاییز است!نمیبارد، فقط یخ میزند!به گمانم کسی به طرز فجیعیتنهایش گذاشته، وگرنه اینگونهماتش نمیبرد!...
پاییز جان مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشتدوست داریآذرت راچگونه ببارم ...؟!....
سالهاست که تورابه دل آورده اماما به دست نه...!...
پاییز جان؛ مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشت دوست داریآذَرت راچگونه ببارم ...؟!...
کم کن این فاصله را قصه بغل می خواهد......
این زن که دستش را رھا کردیقسمت شدہ مردِ خودش باشدچشم از همه عالم بپوشاندفکرش پِی درد خودش باشد ......
من نمیخواهم کسی بیاید که عقلم را سر جایش بیاورد و منطقم را بالا ببردیا بگوید چگونه بخند و بپوش و ببین.چگونه باش و نباش.من فقط دلم میخواهد،کسی بیاید که با او دیوانه ی بهتری باشم، همین.....
برگ به برگهدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت......
او دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانمآبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارمآنقدر از عشقت نوشتم کهما دسته جمعی عاشقت هستیمدروازه ی این شهرِ عاشق راجز تو به روی هر کسی بستیمبارانِ امشب بهتر از قبل استجوری که فکرش را نمیکردیآبان خبرهای خوشی داردشاید به پای قصه برگردی...
برگ به برگ...باران به بارانهدر می دهی پاییز رابه پای نیامدنت......
سال هاست که تو را به دل آورده اماما به دست نه......
قسم به عشقکه هیچ به دل نشسته ایز دل نخواهد رفت...
بی تو شب ،شب استاما بخیر نیست...
معشوقه توییشعر توییبغض منم من دیوانه تر از قبلکمی خسته تر از پیشمردم به خدا عشق دگر چیز بدی نیست...
دور ترین نقطه ی هستی توییکاش که دستم به دلت می رسید...