دل است جای تو تنها ...️ _منزوی
می روم و نمی رود، از سر من خیال تو ...
دل من؛ تنگ و هوایی نگاهت شده است....
من تو را به اندازه ی ناکامی ام در داشتنت می خواهم.
هر که دل دوست جُست ، مصلحتِ خود نخواست
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد...
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش...
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی...️
سرکه شد از شوربختی ها شرابِ زندگی...
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی...
که به آشوبِ جنون، عمرِ عزیزم بگذشت
یک جهان بر هم زدم وَز جمله بُگزیدم تو را...
تو آن نه ای که به جور، از تو روی بَرپیچند...
یک روز می رسد که در آغوش گیرمت...
همه زندگیم می لرزد چون تو را می نگرم ...
من جز هم نَفَسی با تو ندارم هوسی...
همه کس سرِ تو دارد تو سرِ کدام داری؟
بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
که گُلی هم چو رخِ تو به همه بُستان نیست...
نیست خوش تر زسر کوی تو دیگر جایی _بسطامی
کو گریه ای که سبز شود آرزویِ ما؟
که می روی تو و رنگ پریده می ماند...
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
هرچه داریم، زِ سودای تو دلبر داریم...