ز تو بخشایش تو می خواهم
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرم آن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی حالا به عشق روی او روزی به پایان می برم
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست عشق بازی دگر و نفس پرستی دگرست
دانی چه می رود به سر ما ز دست تو؟
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
درد نهانی به که گویم که نیست
تا تو بخاطر منی کس نگذشت بر دلم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست !؟
گر بگیری نظیر من چه کنم که مرا در جهان نظیر تو نیست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجر دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
گل را مبرید پیش من نام با حسن وجود آن گل اندام
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
جان به جانان همچنان مستعجل است
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب