شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
هر روز همین موقع ها درست این دم دمهای عصر که میشود سیل دلتنگی در لباس اشک گونه هایم را فرا میگیرد... دوایش یک فنجان قهوه نیمه داغ است, که تلخ و شیرینیش را متوجه نشوم...و بعد کنار پنجره بنشینم و چشم در چشم درخت انگور بشوم...و به تماشا بنشینم برگهای آزادش را که در نسیم می رقصند... و کمی حسودیم بشود به تک درخت تاک خانه ام... و حالا باید چشمهایم را ببندم و تصور کنم...امروز تصور می کنم هردو کنار آبشار خنک جاده چالوس که با هیجان و عجله از کوه...
عشق یعنی چشمهایش را اندازه دنیا ببینی و دنیا را اندازه آغوشش️️️...
و عشق یعنی چشمهایش را اندازه دنیا ببینی و دنیا را اندازه آغوشش ️️️...
چشمهایش نگذاشتیک دل سیرنگاهش / به ... کنم...