پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مثل همه ی مرگ ها روزی خواهد رسید که روحمان هم سراغمان را نخواهد گرفت... اما ما لبخند بی جانمان را حفظ خواهیم کرد! -کتایون آتاکیشی زاده...
در حضور دیگران گریه نمی کنیم زیرا از درک نشدن می ترسیم مدتی است اشک هایمان در خلوت هم جاری نمی شوند... ما از درک کردن خودمان هم عاجز شده ایم! -کتایون آتاکیشی زاده...
تنها هوای باقی مانده در این خانه را در لباسِ جا مانده ٔ تو جست و جو می کنم نفس منقطع می شود دل تنگ و پیراهن خیسنویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فانوس دریایی شده ای...قبله ی نجات تمام غرق شدگان به سمت توست! - کتایون آتاکیشی زاده...
اهمیتی ندارد کجا ایستاده باشممن هرجا باشم تو از من دوری... - کتایون آتاکیشی زاده...
زندگی یک فرصت است و من در این مدت بارها تو را بدست نیاورده ، از دست داده ام! - کتایون آتاکیشی زاده...
آسمان را به چشمان تو بخشیده اند تو امایک لبخند هم نثار چشمان من نمی کنی...! - کتایون آتاکیشی زاده...
شب را در آغوش می کشمو پیراهنم خیس می شود از دلتنگیِ شبانه ی انسان ها... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ما می رقصیم و غرور می نوازد ساز تنهایی را...- کتایون آتاکیشی زاده...
قبر هارا هم اندازه قلب ها می سازند...دست تو درست اندازه ی قلب من...! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
کدام فریاد می تواند فاصله بین مارا طی کند و حرف دلم را به تو برساند...؟! کدام اشک میتواند دریای درونم را حکایت کند؟! از کی تا به حال سد را با کاسه خالی می کنند که دوستت دارم شنیدن ، تمام مرا بیان کند؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پرنده هرچقدر هم بلندای آسمان را طی کندبه ماه نمی رسد...بر تصویرش روی آب بوسه می زند! • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نگاهت سادگی شیرینی دارد...گویا پنجره ای ست که رو به قلبت باز می شود • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
امتداد شب در روز می شود سیاهی چشمان تو...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
انسان ها هم مثل آسمان ..هرچه دل بزرگتر و مهربان تری داشته باشندغم های بیشتری برای باریدن دارند! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فرق زمستان و پاییز یک چمدان حال خوب ، به رنگ برف است... - کتایون آتاکیشی زاده...
اتمام پاییز برای هیچ کداممان غیر منتظره نیست ما به رفت و آمد های منظم عادت کرده ایم... آنچه مارا می کشد رفتن های بدون بازگشت است! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
رخت دلتنگی را درست به اندازهٔ آغوش تو دوخته اند... • ͡• - کتایون آتاکیشی زاده...
چشم هایت را ببند و هیچ چیز را باور نکن مردم اینجا با نگاه هایشان هم دروغ می گویند... به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
موهایم سفید شده است و چه کسی گفته است شروع زمستان از دی ماه است؟!• ͡• به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
مانند دریا غوغا بپا کن! برای همه مواج باش! اما ماهت را آرام در آغوش بکش • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هیچ دیواری در این دنیا نیست که محکم تر و قابل اعتماد تر از دیوار قلب کسی باشد که تو را با مهر در خود جای داده ست... تکیه کن ، پشتت را خالی نمیکند! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هزاران قانون فیزیک را یاد میگیریم و هیچ جا قانون احترام به احساسات دیگران تدریس نمی شود...و معادله های مختلف ریاضی را برای پیدا کردن مجهول ها حل میکنیم اما در پیدا کردن خودمان ناتوانیم... ایراداتی به این نظام آموزشی وارد است...به این نظام زندگانی! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در خفا پیر می شویم حرف هایمان را آنقدر در سینه حبس می کنیم که روح و جسممان را تجزیه می کند اما به زبان نمی آوریم مبادا با همان ها دارمان بزنند... در هر دو صورت... مهم نیست. مرگ حق است! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
تو بینا ترین نابینای این شهری...! تمام شهر می دانند من دلداده ی تو ام تو اما همه چیز را می بینی الا تلاش های من برای وصال تو... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
همین زیباست...من از غفلت تو برای فدایت شدن استفاده می کنم! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بین خودمان بماند... بعد از تو هیچ دلبستگی به این خاک ندارم امازنده ام تا بایستم جلوی آزار و اذیت های دیگرانبرای در امان ماندن تو! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کسی از ایستادن بدون چتر زیر باران نمی میرد! مرگ لحظه ای می رسد که پرستاری نباشد هنگام بیماری با قربان صدقه رفتن ، تیمار داری ات را بکند... انسان همیشه از تنهایی جان می دهد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باران ، عطر تن زمین را بر می انگیزد و پاک می کند تنها یادگاری بازمانده از تو را رد پاهایی تکرار نشدنی... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پرده های اینجا را حتی نسیم جا به جا نمیکند...خوب هوایم را دارند اجزای این خانه می دانند پنجره ای که تصویر تو را قاب نگرفته باشد تماشا ندارد! • ͡•به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
در هوای آلوده به نبودنتنفسی بالا نمی آید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
روزهای تلخ گذشته را تکرار می کنیم مبادا تغییرات برایمان لحظه های بدتری را رغم بزنند و بهمان نسازند! با اینکه ممکن است تغییرات ، روز بهتری برایمان بسازند اما ما انسان های فرار از جنگ های پیش از وقوع ایم!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اشک می شوی چشمانم را پر می کنی روی گونه ام می لغزی جاری می شوی به لحظات زندگی ام می ریزی رویاهایم را آب می بَرد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
اوایل فکر میکردم در من گم شده ایو اگر پیدایت کنم به تو خواهم رسید و دلم آرام خواهد گرفت اما اکنون میفهمم تو در من حل شده ایعشق تو تمام من است و من از دیدار اول ، در وصال تو ام! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
افتاده ایم رو مدار روزمرگی حول محور غم های گذشته و اضطراب آینده هرروز را تکراری سپری می کنیم!صبح هایمان با صدای آزار دهنده زنگ ساعت آغاز و شب هایمان با شنیدن صدای تَرَک های قلبمان به پایان می رسد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
رفتنت حقیقتی بود تلخ تر از قهوه که هرروز صبح با دیدن جای خالی ات آن را سر می کشم...به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
خسته ایم خسته تر از یک عمر بیداری ، و روحی که برخلاف جسم به خواب نمی رفت...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دست هایم را دورِ نداشته هایم حلقه میکنم مبادا همین خیال آسوده را از من بگیرید... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مهر با رفتنت شروع شد آبان با نبودنت طی...برای آذر در این خانه را باز میگذارم چمدانت را پایین پله ها بگذار خودم برایت تا خانه می آورم • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز هم به مثال خرمالوی این فصل... برای یک نفر با قرار های عاشقانه اش شیرین استبرای دیگری روزهایی است کوتاه و شب هایی که چندین بار خاطرات او را می میرانند و زنده می کنند ، با طعم گس! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من جای تو هم سختی ها و خستگی ها را به قلب می کشم...نگذار لبخندت خشک شود میان صفحه های روزگار... • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
من برای رهایی از روزهای تلخ و تکراری به دیدار تو چنگ میزنم... حتی اگر تنها تو را بتوان در خواب دید! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
دریا نازِ ماه را می خرد من نازِ عکس های تو را... • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ذهنم شلوغ است!من میان تصمیم های اشتباهم ، اضطرابِ آینده ام، بلاتکلیفی و افکار منفی ام غرق شده ام و خفگی در خشکی عجب دردی است! که هیچ کس نه می داند نفسِ زنده بودن از سینه ام بر نمی آید، نه می فهمد چگونه دست و پا زده ام تا خود را از باتلاق ذهنم بیرون بکشمو نه می تواند کمکم کند...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
فال شب یلدای من ، باید وصال آغوش تو باشد.این یک قانون نانوشته ، برای ادامه حیات من است! یلدایت مبارک! به قلم: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز با تمام دلگیر بودنش با وجود مصیبت ها و دلتنگی هایی که مدام به رخمان کشید کنار تو آسان تر گذشت زمستان پیش رو هم،کنار تو گرما بخش خواهد بود آن یک دقیقه ی قبل از سحر های دلتنگیصرف آرزو کردن تو خواهد شدامشب چشمان من ، یک دقیقه بیشتر نم زده ی باران دلتنگی توست و من یک دقیقه بیشتر از همیشه دوستت دارم! یلدایت مبارک!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پاییز فصل رفتن است...! پرنده ها ، شهر را ترک میکنندبرگ ، درخت را گرما ، قلب هارا و تو مرا.. نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
قلبمان را به امانت پیچیده بودیم میان برگ های بهاری..بی گمان از اینکه آن ها هم روزی خشک می شوند...و در پاییز فرشی می شوند زیر پای دلبر ما ، و دلدار دیگری...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پای سکوت شب را به میان نکش! اگر تمام دنیا هم آرام باشد اما تو نباشی در سر من غوغاست خواب غیرممکن! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باز چه کسی؟! کجای این شهر قصد رفتن کرده است؟! که آسمان این چنین به حال عشق از دست رفته شان چندین شبانه روز ، پی در پی می بارد...؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...