پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من کمی گیچ،کمی مات...کمی مبهوتم!زنده ای مرده در این خالی پر تابوتمبه کسی ربط ندارم...به خودم مربوطم!میروم دل بکنم از سر و سامان خودمبار دیگر زده ام دست به کتمان خودم!من کمی نفت...کمی شعله...کمی هم دودم!جاده ای رو به نهایت شده و مسدودم!زندگی جبر عجیبی ست!چرا من بودم..؟که زغالی شده ام بر سر قلیان خودم....نویسنده: همایون بلوکی...
و حالا بایدچمدان را از تنهایی های غلیظ مان پر کنیمو راهی شویمسمتتبعید گاه نارنجی رنگمان...ولی ای کاشپاییزگردن بگیرد این حس های یک طرفه لعنتی را..میدانی جانم، اصلا عشق از هوای پاییزتراوش می کندبه چشم های رسواگرمانهمان ها که دستت را رو می کنندمن می گویمچشم هم از اعضای غیرارادی بدنمحسوب می شودوگرنهوقتی قلب دهانش را به کتمان همه چیزباز می کندچرا این دو تیله ی سر به هوا آبرو داری بلد نیستند......
چشمها دروغ نمیگویند.چندبار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشمها هرگز....
کتمانِ دلتنگی،بند آمدنِ نفس است......