چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
بدرقه:لب هایتبه گاهِ رفتنگُلِ بوسه را می جستو چشم هایتناتمامیِ نگاهش رابه نظاره نشسته بودمن بودمو ابهّتِی از بهتدر واپسین نگاهناگاهژرفای دلم تا مرز انفجار لرزیدجنونی سخت تپش های قلبم را درهم پیچاندو التهاب سینه ام رابه اضطراب نشاندآن شبتکان های دیوار و تپش های دلمخواب را از چشمانم ربودندزهرا حکیمی بافقی (کتاب صدای پای احساس)...
و چه چیزی تلخ تر از این که آمده بودم بمانم و تو بدرقه ام کردی......