متن کتاب صدای پای احساس
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کتاب صدای پای احساس
آنگاه؛
که در اقیانوس بیکران آزردگی و بغض،
خویشتن را میکوشی،
از صمیم جان،
خدا را فریاد کن؛
و آرام،
قرآن بخوان!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
دارد آه میکشد آرام
نم نم باران
مینوازد گونههای خیسش را
و بغضی سرد
میفشارد گلوی خستهاش را سخت...
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی،
یک نفر،
آهسته،
آرام،
بی صدا،
نجوای شبانهی دل را،
با ژرفای بینهایت عشق،
فریاد میکند!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
تا همیشه
به یاد توست
و بی صدا
اشک میریزد...
ای عشق پاک من! برگرد...
حس آتشین دوست داشتن،
رهایم نمیکند؛ برگرد...
من هنوز
نوازش گرم دستان مهربان احساس صمیمیات را
دوست دارم؛ برگرد...
برگرد و تا همیشه،
با قلب پراحساس من بمان...
برگرد...
هماره در دهلیز قلبم
و بطن وجودم
تو را میجویم!
همیشه سراب دلم
برای دریای محبّتت
سینه میگشاید!
آه
از آن لحظههای بیگناه
که لجاجتمان
زندگی را از ما گرفت!
ابرهای خسیس،
باران را دریغ میدارند؛
و در تکدّیِ کاسههای تفتیده،
در حسرتی نمناک،
هیچ نمیگذارند!
میدانم؛ میآیی:
صداقت را به خلوص میرسانی؛
قداست را به طلوع مینشانی؛
و شفقی از شفقت را،
پیشاپیش پنجرهی نگاهمان،
به تلالوء میکشانی...
در پگاهان سرشار از نور؛
با اشتیاق؛ با شور،
چشم در راهت میمانیم؛
و با باورِ بصیرتی وسیع؛
بینشی اصیل،
سروادِ سبزِ آمدنت را،
همچنان میخوانیم...
گاهی
در چالشِ یک شکست
امّید رهایی هست...
گاه
در ساقهی شکستهی بال و پر نگاه یک قفس
فوجی از پرواز موج میزند...
گاه
سکوتِ یک آواز
رمز پرواز است...
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...
❤️🍃
عشق،
پرتوی است،
از نگاه خدا؛
که در وجودمان شعله میکشد...
بخند کودکم؛
آرام بخند!
در صورتیِ زیبای لبهایت،
گل فریاد نهفته است؛
که شکوفههای مرواریدسان را،
نمایان می سازد!
✨❤️
@bzahakimi
نفسی هست هنوز
احساسی
در امتدادِ عاطفه
میتپد
نبضی
در جریانِ زندگی
دل دل میزند
و هنوز هم میشود
همصدا با
حسّ سپیدِ کاینات
عاشق شد
بیایید:
مهربان باشیم
و مهربانی را
در پهندشت تنهایی انسان
ماندگار سازیم با جان!
هر لحظه؛ نو به نو
تکرار میشوی در من
تکرار میشوم در تو
با خواهشهای دل تنها
و مگوهای اشک و آه
تکرار میشوم از آهنگ؛ از صدا
از صداقتی که در سینهام مانده به جا
و باز
تکرار میشوم در تو
همواره... نو به نو...
میتوان:
جریان نبض زندگانی را
در دستان پینهبستهی پدر
در سینهی صاف مادر
و در نگاههای بیگناه کودکان شهر
با آبیِ چشمانی عاشقانه
و سبزیِ نگاهی ژرف
به تماشا نشست.
چه پارادوکس غریبیست عشق!
میپژمراند؛
میسوزاند؛
نابود میکند؛
و باز،
زندگی میبخشد!
در پارادوکسی جنونآمیز،
دل پُراحساسم،
سوختن و ساختن را،
بینهایت،
دوست دارد...
در بیابان عشق؛
و سرابی پُرپیچ،
این دل دیوانه،
در تناقضیست بیپایان:
حیران؛
ویران؛
امّا،
همچنان امّیدوار؛
همچنان است شادان!
بخند کودکم؛آرام بخند!
در صورتیِ زیبای لبهایت،
گلِ فریاد نهفته است؛
وقتی،
شکوفههای مرواریدسان را،
نمایان میسازی!
یک بار گفتی:
«دوستت دارم!»
و من صدها بار،
در تنهایی مفرط،
به این حسّ مثبت،
نیک اندیشیدم؛
صدها بار،
«دوستت دارم» را،
تکرار کردم...