غم عالم ز دلم برد نگاهی که دوا بود دوا... تب آتش زده بر جان مرا شست... چشمی که شفا بود شفا...
پشت پنجره رفتم بادی بخورد خاطر من بوی دلتنگی از اندوه کسی می آمد تو نگو خاطر من بار چرا تب دارد؟ لعنت به خودم من همان یک نفرم!
پدرم امشب افتاده به جانم تب یادت چه کنم...!؟