چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
قول داد کهامشببه خوابم می آیدحالااز شوقِ اینکه قرار استدر رویا ببوسمشخوابم نمی برد......
دیگر کسی خواب مرا نخواهد دیدآه چه کیفی داردتوی رویای قشنگ ات گم شدن !...
پلکم نمى آید به هم یک دم که شاید در زنىلعنت به آن دزدى که از چشمان من خوابم ربود...
نه خواب نه بیداری دنیا با انتطار و بیقراری زیباست...
الکی قصه ببافم چه شود؟تو که پیشم باشینه فقط خوابکه بیداری منرنگ رؤیا دارد....
بیا قرار بگذاریمهر چند شنبهدر خوابیخیالیجایی...همدیگر را یک دل سیر ببینیم...
خسته باشیروی سنگ هم خوابت می برددلتنگ که باشیاز سنگ ، سنگ تر می شودبالشت!...
من خواب های زنی هستمکه بر طاقچه می تابد...
خواب شوى ، باد شوى ، در گذر آب شوىعشق نمى رود ز سر ، عشق سفر نمى کند...
دیدار من با تو اگه حتی تو خوابم باشه خوبهاما اگه باید صبح از این خواب خوش پاشم نمیخوام...
خوابم میاد،ولی نمیرم سمت تخت خواب!اون لعنتی یه تله است…توش از خواب خبری نیست…فقط فکر و خیاله که انتظار آدمو میکشه....
شب بخیرغارتگر شب های بی مهتاب منمنتی بر دل گذار امشب بیا در خواب من...
شرمنده می کنیگاهی در خواب به من سر ممی زنی......
من فقط خسته بودمخوابم بردیکی آمدیکی که خوب بلد بود خوابم را ببرد؛ریخت توی کیسه وُ با خودش بردهنوز هم خسته امفقط خوابم نمی برد...
یک صبح از خواب بلند می شویمی بینیهنوز دیروز استهنوز قلبت تند می زندتو دیگربه خانه بر نخواهی گشت×...
به خواب می روندهمه ی خواب هاییکه برایت می بینم...
مجال خواب نمی باشدمز دست خیال...
از خواب چو بر خیزماول تو به یاد آیی...
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خوابخوابی برای جانجانی برای مرگمرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی؟...
آنقدر خوابت رادیدم کهعسلی شدندچشمهایم...