پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یلدابه یلدا می سپارم آخرین برگ بهارت راتماشا خانه فصل پر از رنگ و نگارت راپس از پاییز شورانگیز غرق عشق و زیباییبه رویا می سپارم پیچ و تاب شاخسارت راتو را از کوچه باغ رفته بر تاراج می چینمبه فردا می سپارم رونق ایل و تبارت رادوباره سردی دیماه را در پیش رو داریبه نجوا می سپارم نغمه های بیشمارت رابگو با برکه ی جامانده از تشویش بی آبیبه دریا می سپارم ماهتاب بی قرارت رازمستان در زمستان انجماد تازه ای داریبه یغما می سپا...
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم...
☔️♡↻ یکمم مجال بده من حرف بزنم...شاید خواستم بهت بگم دوسِت دارم :)♡...
عاقبت همهی ما زیرِ این خاک آرام خواهیم گرفت ؛ ما که روی آن دمی به همدیگر مجالِ آرامش ندادیم...
سرما را مجال حرف نیست ازگرمی حضور تو...
آیداى خوب نازنینم!مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.زندگى مجال نمى دهد: غم نان!با وجود این، خودت بهتر می دانی...
مجال خواب نمی باشدمز دست خیال...
شهریور چه عاشقانه روز هایش را ورق می زند تا برسد به پاییزمجالی نیستباید رنگ ها را مهمان برگها کردپاییز می آید و باز شهریور میماند و عاشقانه هایش...