پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
راز مرا از چشمهایم می توان فهمیداین گریه های ناگهان از ترس رسوایی است...
چترت را بگیر چشمهای من بزرگ شدیہبارانند!...
اندام درخت می لرزدبا صدای آذرخش آسمانو چقدر چشمهایمدلتنگ می شودبرای لمس فرش زمینآنگاه که برگها عاشقانهمی بارند بر منتا بر دار آویزمتب و لرزمشاهکار پاییز استکه مرا ذره ذرهزرد می کند...
من اگر از رسوایی میترسیدم دهانم بوی دوستت دارم نمیدادچشمهایم فریاد نمیزدند،و قلبم نمی تپید...!...
دست می بَرم بین خاطراتبه روزهای دور و تکه ای بیرون میکشمصدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زندظهرِ گرمترین روز تابستان استدرست همان لحظه که عشقشبیه افتادن سیب های درخت در حوضبه قلب هایمان افتاد،تکه تکه از خاطرات بیرون میکشمشاخه های خشکیده ی رُزپیراهن های گلدارسنجاق های سربیت بیت شعرهای عاشقانهترانه های قدیمیبادبادک های رنگیشمع های تولدرقص های دونفرهاشک هالبخند هاتمام اولین ...
ناز دانه امدیگر تو را نمی نویسم ،،نمی سرایمتمرا با شعر و شاعری چه کار ،،،میخواهم زراعت کنم،تو را باید کاشت درست وسط قلبم ،،،میان چشمهایم و روی لبهایم ،،تو را باید جور دیگری دوست داشت......
چشمهایم رانخواهم شستتو را باید همانگونه ببینمکه بار اول دیدم...
آنقدر خوابت رادیدم کهعسلی شدندچشمهایم...