من صبح را در چشمان تو میبینم وقتی بازشان میکنی خورشید طلوع میکند در من ،پلک بزن بگذار جان دهم در این خورشید سوزانت !
نمی دانم چرا وقتی به آغوش می گیرمت دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم شاید آغوش تو بُن بست تمام افکارم است
من بی تو یک واژهی ساده بیش نیستم اما کنارت، همچون یک کتاب عاشقانه آرام میشوم ورق بزن مرا که سطر به سطرم پر از دوستت دارم است ...