زیبایی چشمانت را بخشیدم به روز های باهم بودنمان تو هر روز دور میشوی و زیباتر و من هر روز افسرده و دلتنگ تر باید تو را در میان واژه های درهم ذهنم به زنجیر بکشم !
هر صبح دل خوشم به نسیمی از نفس های تو و دستانت که آرام آرام در لا به لای موهایم به حرکت در می آید ...
چشمانت، کافیٔین عجیبی دارد خالص و ناب است، وقتی نگاهشان میکنم خواب را از سرم، می پراند ...
زن ها نیاز به یک کوه دارند تکیه گاهی محکم میخواهند احترام میخواهند کسی را میخواهند تا قدر دان زحماتشان باشد کسی را میخواهند تا دوای دردشان باشد کسی باید باشد تا در مواقع حساس سرشان را روی شانه آن بگذارند تمام این ها را که با هم جمع بزنید،...
من بی تو یک واژه ی ساده بیش نیستم اما کنارت، همچون یک کتاب عاشقانه آرام میشوم ورق بزن مرا که سطر به سطرم پر از دوستت دارم است ...
صبح و شب ندارد جانم هر وقت به تو فکر میکنم فکرم پر می شود از تو و خاطرات با تو فرقی هم نمیکند ساعت روزگار چند است همینکه پای تو وسط باشد همه چیز روشن است.
صدایت معجزه می کند دوریِ راه را می شِکند و فاصله را، می کُشد.. پس، صدا کن مرا که همچون پرنده ای بی پروا به آغوشت پر خواهم کشید.. ️️️
نمیدانم چرا وقتی به آغوش میگیرمت دیگر به هیچ چیز، فکر نمیکنم .. شاید ، آغوش ، بن بست تمام افکارم است ...
شانه هایت در هر کجای جهان که باشد مثل کوهی ست که حتی بدون حضورت همیشه اولین و آخرین جایگاه عاشقانه من است ️
من صبح را در چشمان تو میبینم وقتی بازشان میکنی خورشید طلوع میکند در من ،پلک بزن بگذار جان دهم در این خورشید سوزانت !
نمی دانم چرا وقتی به آغوش می گیرمت دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم شاید آغوش تو بُن بست تمام افکارم است
من بی تو یک واژهی ساده بیش نیستم اما کنارت، همچون یک کتاب عاشقانه آرام میشوم ورق بزن مرا که سطر به سطرم پر از دوستت دارم است ...