از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است
تو می روی که بماند؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟