پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این همیشه ها و بیشه هااین همه بهار و این همه بهشت..این همه بلوغ باغ و بذر و کشت ..در نگاه من ..پر نمی کند جای خالی تو را .....
از زلزله و عشق خبر کس ندهدآن لحظه خبر شوی که ویران شده ای...
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشیعشق است و بزم عشق که جاوید روشن است...
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است...
چنان که ابرگره خورده با گریستنشچنان که گلهمه عمرش مسخّرِ شادی استچنان که هستیِ آتشاسیر سوختن استتمام پویه ی انسانبه سوی آزادی است...
تو می روی که بماند؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟...
مهربان تر از برگ در بوسه های بارانبیداری ستاره در چشم جویبارانآیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحللبخند گاه گاهت صبح ستاره بارانبازآ که در هوایت خاموشی جنونمفریاد ها برانگیخت از سنگ کوه سارانای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریزکاین گونه فرصت از کف دادند بی شمارانگفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتمبیرون نمی توان کرد حتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیززین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیو...
«دران زلال بیکران»(به محمدرضا شجریان)بخوان که از صدای تو سپیده سر برآوردوطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآوردبه روی نقشه وطن، صدات چون کند سفرکویر سبز گردد و سر از خزر برآوردبرون زِ ترس و لرزها گذر کند ز مرزهابهار بیکرانهای به زیب و فر برآوردچو موجِ آن ترانهها برآید از کرانههاجوانههای ارغوان زِ بیشه سر برآوردبهار جاودانهای که شیوه و شمیم آنز صبرِ سبزِ باغِ ما گُلِ ظفر برآوردسیاهی از وطن رود، سپیده ای جوان ...
یک چند زمانه ام به تردید گذشتو ایّامِ دگر به بیم و امیّد گذشتزین واژه به واژه دگر ، آواره ،عمرم همه ، در وطن ، به تبعید گذشت...
و باز تنگیِ نفسو باز هم هوای تو... ...
آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ؛ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﻩ اﻡ .ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ !ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ ؛ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟…...
-آخرین برگ سفرنامه باراناین است ؛که زمین چرکین است…...
- سفرت به خیر اما ؛تو و دوستی، خدا را !چو از این کویر وحشت ،به سلامتی گذشتی !به شکوفهها، به بارانبرسان سلام ما را…...
هرچند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم....