این همیشه ها و بیشه ها این همه بهار و این همه بهشت.. این همه بلوغ باغ و بذر و کشت .. در نگاه من .. پر نمی کند جای خالی تو را ..
از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است
چنان که ابر گره خورده با گریستنش چنان که گل همه عمرش مسخّرِ شادی است چنان که هستیِ آتش اسیر سوختن است تمام پویه ی انسان به سوی آزادی است
تو می روی که بماند؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران بازآ که در هوایت خاموشی جنونم فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز کاین گونه فرصت از...
«دران زلال بیکران» (به محمدرضا شجریان) بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد وطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآورد به روی نقشه وطن، صدات چون کند سفر کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد برون زِ ترس و لرزها گذر کند ز مرزها بهار بیکرانهای به...
یک چند زمانه ام به تردید گذشت و ایّامِ دگر به بیم و امیّد گذشت زین واژه به واژه دگر ، آواره ، عمرم همه ، در وطن ، به تبعید گذشت
و باز تنگیِ نفس و باز هم هوای تو...
آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ؛ ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﻩ اﻡ . ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ ! ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ ؛ ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟…
-آخرین برگ سفرنامه باران این است ؛ که زمین چرکین است…
- سفرت به خیر اما ؛ تو و دوستی، خدا را ! چو از این کویر وحشت ، به سلامتی گذشتی ! به شکوفهها، به باران برسان سلام ما را…
هرچند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.