شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
این همیشه ها و بیشه هااین همه بهار و این همه بهشت..این همه بلوغ باغ و بذر و کشت ..در نگاه من ..پر نمی کند جای خالی تو را .....
از زلزله و عشق خبر کس ندهدآن لحظه خبر شوی که ویران شده ای...
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشیعشق است و بزم عشق که جاوید روشن است...
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت ما را هنوز دیده ی امید روشن است...
شفیعی کدکنی:طفلی به نام شادی ، دیری ست گم شده است !با چشم های روشنِ براقبا گیسویی بلند ، به بالای آرزوهر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر این هم نشانِ ما :یک سو خلیج فارس ، سوی دیگر خزر ......
پیش از شمابسان شما بی شمارهابا تار عنکبوت نوشتند روی بادکاین دولت خجسته ی جاوید،زنده باد!...
تو می روی که بماند؟ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟...
آخرین روزهای اسفند استاز سر شاخ این برهنه چنارمرغکی با ترنمی بیدارمی زند نغمه ،نیست معلوممآخرین شکوه از زمستان استیا نخستین ترانه های بهار ؟...
اگر ساحل خموش و صخره آرام وگر کار صدف چشم انتظاری ست من و دریا نیاساییم هرگز قرار کار ما بر بیقراری است...
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیستجایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست...
مهربان تر از برگ در بوسه های بارانبیداری ستاره در چشم جویبارانآیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحللبخند گاه گاهت صبح ستاره بارانبازآ که در هوایت خاموشی جنونمفریاد ها برانگیخت از سنگ کوه سارانای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریزکاین گونه فرصت از کف دادند بی شمارانگفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتمبیرون نمی توان کرد حتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیززین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیو...
مرا جواب می کند سکوت چشمهای توو باز تنگی نفسو باز هم هوای تودوباره می زند به این سر جنون گرفته امدوباره انقلاب من دوباره کودتای تو..شفیعی کدکنی...
کاش تو بودی و نبود آنچه هست .........
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید....
و به راهِ آرزوهاهمه عمر جستجوها ...
من میروم ز کوی تو و دل نمی رود ......
گر از تو خموشم از فراموشی نیست.....
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست.....
مرا جواب می کند سکوت چشمهای تو و باز تنگی نفس وباز هم هوای تودوباره می زند به این سر جنون گرفته ام دوباره انقلاب من... دوباره کودتای تو......
تمام آرزوهای منی ،کاشیکی از آرزوهای تو باشم ......
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفتدر نود سالگی ات نیز همانی سایه ... ...
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوارگامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم...
نازم تو را که گرمی افسانه ی منی......
من بسته ی دامم ، رهِ بیرون شدنم نیست ......
همچون قدح شراب لبریز توام ...️...
از خویش گریزانم و سویِ تو شتابان......
طفلی به نام شادیدیری است گم شده استبا چشم های روشن براقبا گیسویی بلند به بالای آرزوهرکس از او نشانی داردما را کند خبراین هم نشان ما:یک سو خلیج فارسسوی دگر خزر...
هان ای بهار خسته که از راه های دور موج صدا ی پای تو می آیدم به گوشوز پشت بیشه های بلورین صبحدم رو کرده ای به دامن این شهر بی خروشبرگرد ای مسافر گم کرده راه خویش از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرداینجا میا... میا... تو هم افسرده می شوی در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد......
برگرد ای بهار! که در باغ های شهر جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست...
بیرون زِ تو نیست آنچه میخواستهامفهرستِ کتابِ آرزوهای منی ......
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می رویآه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!...
ای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)یک روز میتوانستهمراه خویشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باراندر آفتاب پاک”...
به هر که بود وبه هر جا که بود وهرچه که بودرجوع کردیالا دلتکه قطبنماست...
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست...
در یاد منی حاجت باغ و چَمنم نیستجایی که تو باشی خَبر از خویشتنم نیست......
این همیشهها و بیشههااین همه بهار و این همه بهشتاین همه بلوغ باغ و و کشتدر نگاهِ منپر نمیکنند .....جای خالی تو را!...
هرچند امیدی به وصال تو ندارم ........یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم..........
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی...
چون صاعقه،در کورهی بیصبریام امروز!از صبح که برخاستهام،ابریام امروز......