جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
باید رفتبه قربان آنمنحنی لبت،وقتی که میخندی......
به چال گونه ات افتد دل ما تا که میخندیبنازم لعل گلگونت که در دل بردن استادی...
خبرداری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟چرا اینگونه کافرگونه،بیرحمانه ،میخندی؟...
تو میخندیدل من میره برات...
برای پریدن لازم نیست پرنده باشمهمین که بدانم میخندیبال در میاورم......
میخندی و من گم میشوم در سیاه چال گونه ات......