تو روشنیِ قلبِ منی خودم را به هدر نداده ام.
باد می گردد و در باز و چراغ ست خموش خانه ها یکسره خالی شده دردهکده اند
خانه ام ابری ست اما ابر بارانش گرفته ست در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
در درون شهر کوران دردها دارم ز بینایی
تو عمر منی! عرصه مکن بر من تنگ
به تو که میرسم؛ مکث میکنم. انگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشته ام مثلا در صدایت... آرامش، یا در چشم هایت... زندگی،
کسی سوال می کند برای چه زنده ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می کنم..