متن خانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات خانه
جنگ
کلاه بر سرشان گذاشت
باد
بی صورتشان.
سربازانِ پس از جنگ
سر از دنیایی در آوردند
که هیچ صورتی
انتظارشان را
نمی کشید
«آرمان پرناک»
تلسکوپ ها
سیاره به سیاره
کهکشان به کهکشان
در جستجوی کلاغِ سفید و
دست های کوتاه من
در جیب های تَنگِ تو در تو
در جستجوی خانه ای...
«آرمان پرناک»
این خانه پنهان می کند
پروانه های مُرده را
شمعی که دارد می خورد
میلادِ یک افسرده را...
«آرمان پرناک»
قهقه؟
نه
بیشتر بلرز
آنقدر که وارونه شود
احوالِ این قابِ عکس
بیشتر بلرز
آنقدر که...
خانه ی درخود فروریخته!
هق هق بس است
به من بگو
نعشِ تنهایی کجاست؟
«آرمان پرناک»
شبانه قدم میزنم و نگاه میکنم به چراغ روشن خانه ها
و فکر میکنم به قصه هایی که از پنجره های شب ، نشت کرده به خیابان
هر جا که میخواهی باش
پنجره اتاقت منم !
علی سلطانی
خوشی و آرامش وقتی خوب است که کنار زندگی باشد، نه همه ی زندگی . زندگی یک کلبه است و یک مشت جاده . باید تمام جاده ها را تخته گاز بروی تا برسی ته اش به آن کلبه . اگر بد شانس باشی و آن کلبه اول جاده ا...
یادش بخیر!
تنها با چند پُشتی
خانه ای می ساختیم
که چراغش از برقِ نگاه بود
پنجره هایش، قلب های ما
و حیاطش پر از گُل های قالی.
خانه خراب هم می شدیم
بیمه ای جاری بود؛
لبخندِ مادربزرگ!
«آرمان پرناک»
تا کی قرار است گلوله /
جای خالیِ خال های پلنگ را /
پُر کند؟ /
تا کی قرار است تفنگ /
تنها زبانِ بدن ها باشد؟ /
تا کی قرار است جنگ /
بر پشت بامِ خیسِ خانه ها /
راه رود؟ /
آقای دوربین! /
شما جوابی بدهید!...
بغض هایم عطر خون می دهد؛
پیراهنِ تو، بوی صلح،
و من پس از جنگ های بسیاری به خانه رسیده ام.
گرمای چشمانت یخ دلم را باز کرده و
آغوشت ناامنیِ تنهایی ام را می زداید.
معنای امن بودن در تو خلاصه می شود؛
در شانه هایی که محکم ترین...
هر روز /
به خانه ام /
یک پنجره اضافه می شود /
یک پنجره /
که می توان از آن /
تنهایی را طور دیگر دید
«آرمان پرناک»
سال های زیادی گذشته است
نذرهای کهنه ام که برای آمدنت حاجتی ندادند
تو نمی دانی آن سالها
پیراهن جامانده ات را به ضریح گره زده بودم
ضریح پر بود از پارچه های سبز و سبز و سبز
و تنها پیراهن آبی تو خودنمایی می کرد
دخیل های سبزی که...
جلاد گفت:
حق انتخاب داری
یا طناب دار
یا سرخی خنجر ،
کبوتر آزادی هم
به جای بردن زیتون
بهتر نیست
کنج خانه باشد ؟
.
ای پرسش بی زیرای من
بیا پنجره های رخوت را بشکنیم
و با گریز از حصار سرد نبایدها
بساط عیش را
بر لحظه های خاک خورده حیات بگستریم
بیا دست در دست آسمان
آوارگی کنیم در پهنه زمین👌
نواختن بلدی؟
حتی سوت زدن؟
اگر هان ....
من میتوانم ساعتها...
گر به دنبالِ محبّت های نابی تو، بدان:
مهرِ مادر؛ یا پدر، خود، پرتوی مهرِ خداست!
ارزشِ دُردانه ی ناب و، سترگِ مهر را،
قدر می داند دلی که: در رگش، خوبی، رهاست!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)، برشی از یک غزل.
جان، جوان می گردد از: بی انتهای عاشقی؛
قلبِ خانه، بسترِ بستانِ عشق و، دل سَراست!
حس به جان می آید از: دستانِ شورانگیزِ شوق؛
نای خانه، می سراید چامه ای که: بس رساست!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)، برشی از یک غزل.
در کنارم تا همیشه جایت ای گُل خالی است
جایِ دیگر روزگارِ تو اگر چه عالی است
غُصه دارد هیبتی که تن از آن لرزد، ولی
مثلِ غولِ قصه ها این دیو هم پوشالی است
تا که بودی زندگی رنگین کمان عشق بود
طرح بی جانش کنون مانندِ نقش قالی...
به خانه سَر زدم؛
نگاهت در پَسِ پنجره،
صدایت در هزارتویِ دیوارها،
عطرِ نفس هایت در ذراتِ هوا؛ معلق
خلاصه؛
خانه؛ همه تو بود
و
تو؛ همه خانه بودی.
(از دفترِ بابا)
شیما رحمانی