یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر......
نمیدانم چه میخواهم بگویمغمی در استخوانم می گدازد......
آبی که بر آسود زمینش بخورد زوددریا شود آن رود که پیوسته روان است...
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است...
آهوان، گم شدند در شب ِ دشتآه از آن رفتگان ِ بی برگشت...
خیال دیدنت چه دلپذیربود...جوانی ام در این امید پیر شد!نیامدی و دیر شد......
ز کدام رَه رسیدی؟ ز کدام در گذشتی؟که ندیده دیده ناگَهبه درون دل فِتادی؟...
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقهاصبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ......
بسترم صدف خالی یک تنهاییستو تو چون مروارید گردنْآویزِ کسانِ دگری...
تو در من زنده ای...من در تو...ما هرگز نمی میریم......
ساز هم ،با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست...
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!...
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
نیازمند لبت جان بوسه خواه من استنگاه کن به نیازی که در نگاه من استز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنمدلی چو آینه دارم همین گناه من است...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم......
خون میرود نهفته از این زخم اندرونماندم خموش و آه که فریاد داشت درد......
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توستوین جان بر لب آمده در انتظار توست...
مرا زِ عشق تو این بسکه در وفای تو میرم...
هوای آمدنت دیشبم به سر میزدنیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان داردزبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...
وقت استکه بنشینی و گیسو بگشایی......
درون سینه ام دردیست خونبارکه همچون گریه میگیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریهآلودنمیدانم چه میخواهم بگویم ......
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...