یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
روزهایم را با چشمانت شروع میکنمهر ظهر غذای مورد علاقه ت را درست میکنمعصر برایت قهوه می آورم و با بوی قهوه و دستانت عاشقی می کنمبرایت بلند بلند شاملو می خوانم و بعد با یک موزیک خوب با تو می رقصمشبها... وای، شبها اما هیچ کاری از دستم بر نمی آیدتا صبح به سقف نگاه می کنمکاش این قاب عکس لعنتی ات حرف می زدتا شبها هم آرام با صدایت می خوابیدم ......