سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
قامتش از جنس یک دیوار بودچشم هایش مست و آهو وار بودسرخوش از این لحظه ی دیدار بودمن هم از شوق حضورش بیقرارواژه هارا بر زبانش میکشیددست لای گیسوانش میکشیدداشت از جانم به جانش میکشیدعقل من دیگر نمی آید به کار...مثل او شاید ک در افسانه بودحالتش یک سوژه ی جانانه بوددست او وقتی که زیر چانه بوددوستش دارم چنین دیوانه وارکافه و باران خرد ریز ریزکافه چی چایی لیوانی بریزصورت شیرین و چشمانی عزیزبا وجودش قند میخواهم چکار؟...
تورا ب دست خدا میسپارم از ته دلبرو اگر چ تورا دوست دارم از ته دلدر این دقایق اخر ک در کنار منیتورا ب سینه خود میفشارم از ته دلاگر چه از تو شکستم ولی خیال تو تختگلایه از تو و عشقت ندارم از ته دلن اینکه ظاهرا ابراز عاشقی بکنمبه عشق حادثه بارت دچارم از ته دلتو را ب خیر و سلامت، مرا به نذر و دعابرو اگر چ تو را دوس دارم از ته دلکیمیا رستگاری...
گفته بودم من همین یکبار عاشق میشوم...سخت میگیرم،کمی دشوار عاشق می شومپس گرفتم حرف خود را چون ک در هر لحظه ایییاد تو می افتم و هر بار عاشق می شومچشم میدوزی اگر بر ساعت دیواریتمن به جای ساعت دیوار عاشق می شومروبروی آینه بنشین تماشا کن چطورناگهان در لحظه ی دیدار عاشق میشوماخم کن حتی،که اخمت هم برایم جالب استمن ولی،با خنده ات بسیار عاشق میشومروی برگرداندی و شاید نمیدانی که منبیشتر با ناز و با انکار عاشق میشومگاه میخواهم فراموش...
خط خطی میکنم این شعر بهم ریخته راخم ابروی تو بیرون زده از قالب شعر...