شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گاهی برایم شعر گفتن کار سختی ستوقتی وجودم خالی از عشق است و ایمانپر می شود ذهنم از اشعاری غم الودگویی قلم با اشک هایم بسته پیمانقلبی که باید عاشق و مشتاق باشدهردم درون سینه میسوزد ز رازیحتی مترسک با نقابِ مهرورزیآخِر گرفت احساس پاکم را به بازیمی خشکد آری ریشه های روح و جانتوقتی که سقف کاخِ امیدت بریزداین «گونه ی » وحشی که انسان نام داردبا جرمِ قتلِ عشق...از خود می گریزد چه دلتنگم...