زمستان یک تو میخواهد یک تو که دستانش را بشود بی هیچ دلهرهای گرفت یک تو که بشود این خیابانهای یخ زده را گرم قدم زد
مثلِ سالهای برفی میماند/ روزهای امروز / از زانوان /بالاتر رفته/ سالِ برفیِ سیاه/ حالا/نشسته ام/ خاطره های یخ زده را می شُمارم/ چیزی بیادم نمی آید/ تاریخ را فراموشی گرفته/نیستی/ پشتِ سر هم/ نشسته/ به آینه نگاه میکند...
بیرون بسیار سرد است اما من اینجا در خودم احساس گرمای زیادی می کنم نوعی گرما که پوستم را فرا گرفته، این حسی است که هر زمان که به تو فکر می کنم به من دست می دهد. تو احساس گرمایی هستی که بدن یخ زده من را گرم می...