ماییم که گه نهان و گه پیدایم گه مومن و گه یهود و گه ترساییم تا این دل ما قالب هر دل گردد هر روز بصورتی برون می آییم
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو ور میل دلت به جانب ماست ، بگو ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمی شود
چون مات توام دگر چه بازم
سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد گر نمانی وای من از طعنه ی بیگانه ها
اینجا کسی است پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویش ارکان من گرفته
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم! یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی!
عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای عجب بیما کجا شد دلم چون برگ میلرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟ آخر نه تو جان جان مایی..... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی....؟
جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی؟
بی نسیم کرمت جان نگشاید دیده
زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می شمارم روز و شب
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر! من از او گر بکشی جای دگر می نروم!
هست طومار دل من به درازی ابد برنوشته ز سرش تا سوی پایان
تا تو حریف من شٖدی ای مه دلستان من همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو دل شدهست سر به سر آب و گل گران من
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من....
مُشک را گفتند : ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ! ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ!
بوی جان هر نفسی از لب من می آید تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم شب گه خواب از این خرقه برون می آیم صبح بیدار شوم باز در او محشورم
بغیرِ عشق آوازِ دهل بود ، هر آوازی که در عالَم شنیدم ...
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو زود روان روان شود در پی تو روان من .
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان....تو را ترانه ای بس باشد!
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان ِ تو را...ترانه ای بس باشد!