پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بگذارید شب را زنده نگه دارم. مرا با نوشته ها، ساز ملایم، سکوت مطلق و شبِ بی پایانم؛تنها بگذارید. جدایمان نکنید.او بیشتر از هر کس دیگری؛ با روحم آشناست. سال هاست که در وجودش زیسته ام. من با او شاد و پر از آرامشم. به درک و شعور او انس بسته ام، در سایه اش رقصیده ام و سلول به سلول وجودم را با او آشنا ساخته ام. باور من این است؛ اکنون خدا هم بین ماست. حالا دیگر؛اکیپ مان هم جور است: خدا+من+شب+سکوت+ساز+کتاب و قلم ...حقیقتا چه کسی م...
می رسد وقتی که همه چیز تمام شودیا با جدایی یا با مرگهر دقیقه ای که با تو گذشتآویزان بود از شماطه اندوه چندین بار وقتی خیره در چهره ات بودمتیک تاک ساعت را می شنیدم...