بگذارید شب را زنده نگه دارم. مرا با نوشته ها، ساز ملایم، سکوت مطلق و شبِ بی پایانم؛تنها بگذارید. جدایمان نکنید.
او بیشتر از هر کس دیگری؛ با روحم آشناست. سال هاست که در وجودش زیسته ام. من با او شاد و پر از آرامشم.
به درک و شعور او انس بسته ام، در سایه اش رقصیده ام و سلول به سلول وجودم را با او آشنا ساخته ام.
باور من این است؛ اکنون خدا هم بین ماست.
حالا دیگر؛اکیپ مان هم جور است:
خدا+من+شب+سکوت+ساز+کتاب و قلم ...
حقیقتا چه کسی می تواند ما را از هم جدا کند؟!
☆ پارت1 ( دخترِ شب)
ZibaMatn.IR