انگیزه هامون از بالا پشت بوم سر خوردن تو قاره ی همسایه
از قوی بودن خسته ام، دلم یک شانه می خواهد تکیه دهم به آن و بی خیال همه دنیا دلتنگی هایم را ببارم...
و در من خورشیدی در انتظار طلوع غروب کرد!
چه ساده ایم ! در این ایستگاه خالیِ متروک نشسته ایم کماکان به انتظار ... بِمانَد چه روزهای قشنگی قرار بود بیایند چقدر شاکی ام از دست روزگار ... بِمانَد !