فراست عسکری
من
در آن روز،
که باران بارید،
نتوانستم،
که بپرسم
آیا
شانه ات جای پریشانی من را دارد؟!
@jameadab
فراست عسکری
کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.
شاید به این دلیل که در گیر و دار ذهنی مردم،
هنگام خریدن کوزه های رنگارنگ،
به خوبی فهمیده است
مایه حیات و لذت آب است نه کوزه ی آن.
گاه تاریخ هم قاضی خوبی نیست.
@jameadab
فراست عسکری
من از نگاه سَحَر با تو می گویم
که روزگار سلامت، پیاده می آید
برای هر قفسی در تمامِ دوران ها
یکی، تبر به دو دستانِ جاده می آید
شبی که سردی تاریخ را روایت کرد
میانِ شعله ی خورشید، زاده می آید
بیا، میانِ تماشا، نگاهِ دیگر...
فراست عسکری
حرف هایت اثری کرد و مرا برد به آنجا که نباید
در دلم شوق تماشای تو افتاد و... همان ها که نباید
یادم آمد که در آن روز، در آن لحظه ی دیدارِ نخست
با تو در کوچه شدم، بسته دهان، غرق تماشا که نباید
ابتدا آینه ای...
فراست عسکری
تمام خیابان را گشتیم،
قهوه خانه ای مورد پسندت پیدا نشد،
تا
زمان با تو بودن گذشت.
@jameadab
فراست عسکری
چشمانش سرخ بود و فکرش سیاه، آهسته گفت:
برخی دوستی ها، خانه ی اجاره ای اند، هرچند گرم، هر قدر راحت، عاقبت عذرت را می خواهند و گاه به تلخی، حکم تخلیه را تقدیمت می کنند.
درخت نمی تواند در پناه جوی آب فصلی، آرزومند سرسبزی باشد.
@jameadab