پیش ما دلشدگان مسجد و میخانه یکی ست!
عطر سجاده و هر مستی پیمانه یکی ست!
عقل از روز ازل خواست نجاتت بدهد
قلب اگر راهنما هست که پایانه یکی ست
معرفت باشد و یک جرعه تواضع، به خدا
بر در خانه ی او دوست و بیگانه یکی ست!
ناخلف هستم اگر جانِ برادر، به تو چه!
میهمانیم بیا، صاحب کاشانه یکی ست
زلف زیبا و دلِ خون شده در قصه ی ما...
من در این سینه و او بر سر مو... شانه یکی ست!
آخرش بغض زلیخا تب فرهاد چه کرد؟
وصل یا هجر شد اما خودِ افسانه یکی ست
لحنم ایراد اگر داشت ببخش ای همه لطف
حق که قاضی بشود، عاقل و دیوانه یکی ست!
«سیامک عشقعلی»
از کتابِ: من وارثِ اندوهِ پایین شهر هستم
ZibaMatn.IR