چشم مستت می کشد در بند، آزادی مرا
شور عشقت می برد از خویش، بنیادی مرا
گر چه چون شمعم ز سوز عشق، سر تا پا گداز
می کند پروانه وار، این شعله فریادی مرا
در کمند زلف تو، دل را اسیری خوش بود
نیست از این بند لطیف، امید آزادی مرا
همچو گل، در باغ وصلت می شکفتم دم به دم
لیک هجرانت نمود، چون خار بربادی مرا
گر چه چون نی، ناله ها دارم ز درد اشتیاق
نغمه های عشق تو، بخشیده استادی مرا
در طریق عشق، جان دادن بود آسان ولی
مشکل است از یاد بردن، یاد و یادی مرا
چون صدف، در بحر غم غوطه خورم با اشتیاق
تا دهد این موج درد، لؤلؤ شهوادی مرا
گر چه همچون شمع، سوزم در شب تاریک هجر
روشنی بخشد امید وصل، شمشادی مرا
در بیابان جنون، سرگشته ام چون گرد باد
کی بود کز خویش سازد، عشق آبادی مرا
هر که را دیدم، نشانی داد از کوی تو، لیک
گم تر از پیش نمود، این نشان هادی مرا
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR