خنده خشکی به لب دارم ولی بارانی ام
ظاهری آرام دارد باطن طوفانی ام
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند
خود ولی در دست های دیگران زندانی ام
بس که دنبال تو گشتم شهره عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانی ام
می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه پنهانی ام
هیچ دانایی فریب چشم هایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانی ام
ZibaMatn.IR