پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نزدیک رقیبانی و می بوسمت از دور ......
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی دارم تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی...
دردیست در دلم که دوایش نگاه توستدردا که درد هست و دوا نیست، بگذریمابری که می گذشت به آهنگ گریه گفت:دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم...!...
عاشقت بودم و این را به هزاران ترفندسعی کردم که بفهمانم و فهمیده نشد...
دو عاشقیم ولی در دو داستان جدابه هم رسیدن ما خوب بود، اگر می شد......
آغاز سال نو، من و داغ فراق توعید است یا عزاست؟ چه می خواستم چه شد ...
من آشنای کویرم ، تو اهلِ بارانیچه کرده ام که مرا از خودت نمی دانیمرا نگاه؛ که چشم از تو برنمی دارمتو را نگاه؛ که از دیدنم گریزانیمن از غمِ تو غزل می سرایم و آن راتو عاشقانه به گوشِ رقیب می خوانیهزار باغ گل از دامنِ تو می رویدبه هر کجا بروی باز در گلستانیقیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیستکه بهتر از همگان است؟ تو بهتر از آنی...
بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت ! آن اشک های شوق در آغازِ هر سلامآن خنده ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار!آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت کار رقیب بود که نامهربان مناز روز دیدنش به نظر دوستم نداشت من تا سحر به گریه و او تا سحر به خوابدردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت... ....
گفتم که عاشقت شده ام و دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی زدم تو بایقین به رفتن خود فکر می کنی من نیز بین ماندن و ماندن مرددم...
شهر را گشتم که مانند تو راپیدا کنم!!هیچ کس حتی شبیهت نیستفوق العاده ای......
زخم تبرت مانده ولی جای شکایتشادم که نگه داشته ام از تو نشانه...
عاشق و انکارِ دلتنگی؟مسلمان و دروغ؟...
مرا در آسمان می جویی و من زیرِ آوارم......
گریه ام جاریست، بارانی که می بینی منم!...
من از غم تو غزل می سرایم و آن را،تو عاشقانه به گوش رقیب میخوانی!!!...
سرد بودن با مرا، دیوار یادت داده استنارفیق بی مروّت، کار یادت داده استتوبه ات از روزهایم عشقبازی را گرفتآه از آن زاهد که استغفار یادت داده استدوستت دارم ولی با دوستانت دشمنیگردش دنیا فقط آزار یادت داده استعطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگودل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگاراز وفاداری همین مقدار یادت داده است. ...
خنده خشکی به لب دارم ولی بارانی ام ظاهری آرام دارد باطن طوفانی ام مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند خود ولی در دست های دیگران زندانی ام بس که دنبال تو گشتم شهره عالم شدم سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانی ام می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع هر که باشد باخبر از گریه پنهانی ام هیچ دانایی فریب چشم هایت را نخورد عاقبت کاری به دستم می دهد نادانی ام...
از بغض من مرنج که این عاشق صبورصدبار دل شکستی و یک بار گریه کرد...
بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویتبگذار حسادت بکند شانه به شانه...!...
هزار نامه نوشتم بدون ختم کلامحدیث عشق به پایان رساندنش سخت است...
گفتم که با فراق مدارا کنم،نشد یک روز را بدون تو فردا کنم،نشد درشعر شاعران همه گشتم که مصرعی درشأن چشمهای تو پیدا کنم، نشد گفتند عاشق که شدی؟ گریه ام گرفت میخواستم بخندم و حاشا کنم،نشد بیزارم از رقیب که تا آمدم تو را از دور چند لحظه تماشا کنم ،نشد شاعرشدم که با قلم ساحرانه ام درقاب شعر، عشق تو را جا کنم،نشد...
زخم تبرت مانده، ولی جای شکایت شادم که نگه داشته ام از تو نشانه!...
بیمار چشم اویم و آن سنگدل ، مرادرمان که بگذریم ، دُعا هم نمی کند!...
من در پی تو هستم و مردم پی بهشتایمان شهر، کفر مرا در می آورد...
حتی مرا به نام، صدا هم نمی کنددردا که فکر حال مرا هم نمی کند بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرادرمان که بگذریم، دعا هم نمی کند!_منت_گذاشت_بر_من_و_عهدی_دوباره_بستمنت_گذاشت،_گرچه_وفا_هم_نمی_کند..._غم_مثل_کودکی_ست_که_آغوش_عشق_رامحکم_گرفته_است_و_رها_هم_نمی_کند_زاهد_خیال_طعنه_رها_کن،_که_مرد_عشقگر_طاعتی_نکرده_ریا_هم_نمی_کند!_...
تاب دورافتادنم از تاب گیسوی تو نیستکی دلِ آشفته از موی رها خواهد گذشت ؟...
عشق، اقیانوس آرامی که می گفتی نبودقایقم را در مسیر آبشار انداختی ......
بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزونمیل دارم که ردیفی بدهد پایانم...
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی در شان چشمهای تو پیدا کنم، نشد...
آخر ای عاقل به کارِ عشق روگردان شدیخوب شد،یک بار عقلت را به کار انداختی!!...
بعد من تنها نخواهی ماند،اما بعد توبرمن تنها نمی دانی چه ها خواهد گذشت!...
چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشدمن همانم که پسندید و پسندیده نشدیاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم:غنچه ای بود که گل کرد ولی چیده نشدمن نظربازم و کم معصیتی نیست ولیچه بسا طعنه زدنهای تو بخشیده نشدای که مهرت نرسیده ست به من، باور کنهیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشدعاشقت بودم و این را به هزاران ترفندسعى کردم که بفهمانم و فهمیده نشد...
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی برگرد نمی دانی چیست...
به ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢﺧﺪﺍ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ ﺭﻭﺳﯿﺎﻫﺶ ﺭﺍ نگه دارد...
عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیستدلدادگی های زلیخا داستان دارد...!!!! ...
توبه ات از روزهایم عشقبازی را گرفتآه از آن زاهد که استغفار یادت داده است...
من در پی تو هستم و مردم پی بهشتایمان شهر کفر مرا در می آورد...
به من برگرداین دریایِ غم لبریزِ دلتنگیست ......
سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ هااشک می ریزند تا از خویش صحبت می کنم!!!!...
گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن !...
خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توستخوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود...
حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدماین روزها به تلخزبانی زبانزدم...
تو را با دیگری میبینم و با گریه می پرسماز این دیگرنوازیها خدایا چیست مقصودش؟...
هر که جز من بود از دیدارمان مأیوس بودهمتم را رود اگر مى داشت اقیانوس بود...
بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویتبگذار حسادت بکند شانه شانه...
خنده ی خشکی به لب دارم ولی بارانی امظاهری آرام دارد باطن طوفانی ام...
زبان حال دلم را کسی نمیفهمدکتیبه های ترک خورده خواندش سخت است...
چشم من چشم تو را دید و ولی دیده نشد من همانم که پسندید و پسندیده نشد......
دردیست در دلمکه دوایش نگاه توست...
آهندلیوگرنه غزلهای خویش رابر کوه سخت خواندم و بسیار گریه کرد...