مادر عزیزم!
اگر بودی، برایت گل نمی آوردم، برایت گل می کاشتم. باغچه ی کوچک خانه را پر می کردم از نرگس های زردِ فریبنده. صبر می کردم به گلها خیره شوی و بعد با صدای آرام بگویی چقدر رنگِ زرد را دوست دارم، تا بگویم، منهم! برایت کتاب نمی خریدم، کنارت زانو می زدم، رمانِ ربه کا را که آنقدر دوست داشتی یا برادران کارامازوف می خواندم، همانطور هم دستانِ ظریفت را زیرِ نظر داشتم که آرام روی دسته مبل رِنگ می گیرند، یعنی که داری لذت میبری. و پیشنهادِ یک کافه لوکس و شیک را نمی دادم. چای اعلا را دریکی از آن قوطی های قشنگ پیدا می کردم، اینبار خودم دم می کردم، می نشستیم زیر آلاچیقِ پر از گلهای شیپوری ،چای می خوردیم. چای می خوردیم و تا غروب که موقع آب دادن چمن ها می شد با هم گپ میزدیم. دستِ هم را می گرفتیم در آن خیابانِ پر درختِ معروفِ شهر قدم میزدیم. اگر می گفتی خسته ام، می گفتم هر جا دلت می خواهد بنشین. اگر میگفتی سردم شده، تاکسی می گرفتم می بردمت یک جای گرم. اگر می گفتی برگردیم، بر می گشتیم. و کاش فقط یکبارِ دیگر، یکبارِ دیگر می توانستیم با هم به آن کوچه تنگِ قدیمی برویم تا تو دربِ خانه پدری ات را بزنی و با آنهمه شرم حیرتِ انگیزی که همیشه در صدایت بود از صاحبخانه بپرسی که آیا می توانی از همان جا نگاهی به حیاطِ ذوزنقه ای با کفِ سنگ فرش و آن حوضی که دل هر رهگذری را می برد بیندازی.
مادرِ عزیزم!
کاش تا وقت بود گلی کاشته بودم، کتابی خوانده بودم، به فراغت در کنارت چای نوشیده بودم. کاش آن روزی که گفتی سردم شده، خسته ام برگردیم،
برگشته بودیم ... .
ZibaMatn.IR