پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نیکی فیروزکوهی:بگذار قضاوتمان کنند،آلوده به ترس نباش!بهتر است که سایه ای از خودمان باشیمتا حضوری بی وجود شبیه افکار دیگران... ...
آه اگر فاصله مان اینهمه نبودبرای یلدایت گلی می آوردماناریکتابیشعریخاطره ایچیزی که زمان را بایستاندچیزی که گرممان کندچیزی که از دنیا جدایمان کنددستت را می گرفتمدستهایی که بوی سیب می دهندمی گفتم بسیار خسته اممرا میان گیسوانِ بلندِ شب اندودت پناه بدهمی گفتم در سینه ام حفره ای ستکه عصیان از آن عبور می کندو خیال های مبهمو تاریکی ژرفمی گفتم با مِهر خود پُرش کن!با یاسمن های خانه ی پدرم پُرش کن!با شمعدانی های مادربزر...
وقتی می گویم دلم حتی برای تاریکی و سیاهی شبهای کوچه ساکت و بی چراغتان تنگ شده، باید بفهمی، هزاران بار بیش از آنچه به رویت می آورم، دلتنگم. باید بدانی هزاران بار بیش از آنچه تصورش را می کنی، غریبم. باید بدانیم، آن به امید دیداری که آخرین بار گفتیم، آرزوی کوچکی نبود! ما در بُعد میل ها و ملالت ها، از یاد برده بودیم که دنیا، روی چرخِ لحظه ها می چرخد. از یاد برده بودیم، زندگی را و عشق را باید در زمانِ خودش زیست. از یاد برده بودیم که چیزهای زیادی هستند...
و کاش ندانىتمام این سال هامرگبارترین فصل ها پاییز بوده استکه بعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترمو کاش هرگز ندانیمشقتِ شب های بی تو را مانوس شدنمرگی ست هزار بارهمحو شدنی غم انگیزآرام آرامبی امانو هزار باره...
آرزویم این استاین شهریور جورِ دیگری بیایدآسمان نه مثل هر سال،امسال جورِ دیگری آبیآفتاب بر بام خانه هامان جورِ دیگری بتابدابر ی اگر بارانی ست،جورِ دیگری بباردروزگار جورِ دیگری با ماآدم ها جورِ دیگری با همزندگی ها جورِ دیگری باشند .. آرزویم این استیک روز حالِ من جورِ دیگری باشدبه سراغت بیایمجورِ دیگری نگاهم کنی جراتی داشته باشمجورِ دیگری بگویم" دوستت دارم "...
در نامه هایتشما خطابم کنپرنده ات پریدخداحافظبعد از اینآرزوى محال صدایم کننیکى فیروزکوهی از کتاب خداحافظ اگر باز نگشتم...
به جهنم که پیر می شویدیوانه !!چروک زیر چشمانتهمانقدر زیباستکه چین روی دامنت...
همه می میریم. همه می میرند، هر کدام به شکلی، هر کدام وقتی موقعش برسد. من مرگ را مسیری در امتداد زندگی می دانم،انتظارش را نمی کشم ولی می دانم آخر خط همین است و اطمینان دارم وقتش که رسید از آن نمی ترسم. اما باید اعتراف کنم وقتی به نبودن فکر می کنم، ذهنم درگیر بودن آنهایی می شود که بعد از من می مانند. وقتی بدون من به خانه برمیگردند. وقتی روی میز کتابها و نوشته ها و عینکم را می بینند. وقتی سازهایم را در اتاق کارم در انتظار نواخته شدن پیدا می کنند. و...
می گویی تنها سه ساعت اختلاف ساعت داریم. می گویی سه ساعت اما نمی دانی در مسیر تنهایی، در مسیر پیدا کردن گمشده ها و گم کرده هایت، هر یک ساعت مثل میلیون ها سال نوری کش می آید. سه ساعت اختلاف زمان یعنی وقتی تو چای خوشرنگت را می ریزی، من هنوز خوابم. وقتی روسری صورتی ات را زیر چانه مرتب می کنی، من پتویی روی شانه هایم انداخته ام، هر دو دستم را دور فنجان قهوه ام حلقه زده ام و از پنجره به بارانی که قرار است تمام روز ببارد، خیره شده ام. وقتی تو داری با حو...
دستش را بگیرنوازشش کندعوتش کن به یک رقصحواست باشددنیای یک زن هیچ وقت خبرتنمی کند!!به مردی که زبانِ سکوتِ زن رابفهمدباید گفت خدا قوت...
چند روزه تو نروژ استفاده از ماسک در اماکن عمومی تقریبا اجباری شده. از پشت ماسک قشنگ می تونی خنده، خوش اخلاقی، صبوری و حتی ادب آدما رو ببینی و می تونی اخم، ترشرویی، عصبانیت و بی ادبی آدمها رو ببینی .امروز با خودم فکر کردم تو خوشی ها همه خوب و عالی و مودبیم ولی تو گرفتاری ها و دشواری هاست که هر کسی خود واقعی اش رو نشون می ده. تو این هشت ماه گذشته که دنیا درگیر کورونا شده، چیزایی دیدم که تو این بیست و هفت سالی که خارج از ایران زندگی کردم، تجربه نکرد...
با من مدارا کنبگذار دلهره ی جدایی رادر حافظه ی هیچ عاشقی شکوفا نکنیم...
و کاش هرگز ندانى کهبعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم...
مرا به یاد خیابانی بیندازپر از پاییزو مردی که دست هایم رابه مهر می گرفت...
و خدا خودش شاهد است ..... .که چگونه آسمانبرای شکستِ پرنده ای در پرواز می گریدکه چگونه سکوتی پر وهمگلوی عاشقی را خاموش می کندکه چگونه نفسدغدغه ی هوای خانه را داردکه چگونه یک صبحِ زود, فریاد می زنیآی عشق لعنتیدر سینه ام بمیر ....در سینه ام بمیر ......
دنیا پر از عطر بابونه است محبوب من!بیا از سر انگشتان این احساس آویزان شویملبریز و مست تاب بخوریم! دنیا پر از عطر بابونه است محبوب من!بیا شگفتی دوست داشتن رابه سینه هامان بسپاریم.بیا ساده باشیمساده باشیم و عاشق...
به دیداری قشنگ دعوتم کن!از قوهای وحشی بگواز یاسمن های آویخته از دیواراز باختن به اسبهای چالاک شطرنجتاز نگین فیروزه سوغات نیشابوراز عطر خاک گنبدهای شهرمان بعد باران بگوجای خالی سلوچ را از کتابخانه امکاکتوسهای خشک را از پشت پنجرهشمع های نیم سوخته را از گوشه کنار خانه ام بردارجایشان عشق بکار!...
اگر چمدان ها از اندوه بی پایانِ سفر می گفتنداگر جاده ها از محو شدن غم انگیزِ رد پاها می گریستنداگر نامه ها از خوابِ خاموشِ خود بیدار می شدنداگر دستهای ما دست ازخداحافظی می کشیدندو چشمهای ما قهر را بخاطر نمی سپرنداگر خاطراتِ بلاتکلیفمان زندگی را بر مرگ ترجیح می دادنداگر قاطعانه رویای خواب آلوده حضوری بی قید و شرط را در آغوش کشیده بودیماگر یکدیگر را، همانگونه که بودیم پذیرفته بودیمآیا باز هم از چیزی بنامِ عشق می هراسیدیم؟باز هم از...
و قشنگ ترین روزها،روزهایی بودندکه صبحشچشم به چشمان پر خواب تو می گشودممی گفتم سلامکه رو به حیرت بی انتهای من بیدار می شدیچنان با شکوهمی گفتی سلام!سلام! . ....
مادر عزیزم!اگر بودی، برایت گل نمی آوردم، برایت گل می کاشتم. باغچه ی کوچک خانه را پر می کردم از نرگس های زردِ فریبنده. صبر می کردم به گلها خیره شوی و بعد با صدای آرام بگویی چقدر رنگِ زرد را دوست دارم، تا بگویم، منهم! برایت کتاب نمی خریدم، کنارت زانو می زدم، رمانِ ربه کا را که آنقدر دوست داشتی یا برادران کارامازوف می خواندم، همانطور هم دستانِ ظریفت را زیرِ نظر داشتم که آرام روی دسته مبل رِنگ می گیرند، یعنی که داری لذت میبری. و پیشنهادِ ی...
در آغوشِ پر مهرتکسِ دیگری ستمی فهمم ...و عطرِ دیگریبر گیسوانت هستمی فهمم ...چقدر تلخ استاین تکرارِ وحشتناککه عشقاینبار هم بازیچه ستمی فهمم ...برای من اما، آخرِ خط استفراموشیخداحافظبه هیچ امید دیداریمیفهمی؟؟هزاران بار دوستت داشتمهزاران بار بخشیدمنفهمیدیمیفهمی؟؟...
از میانِ آدمها ،نگرانی ام برای آنهایی که مهربانند از همه بیشتر است. در چهارچوب ذهنی آدمهای نامهربان، تنها چیزی که جا میگیرد و جور در می آید منافعِ شخصی ست. چنین اشخاصی اساسا کاری به کارِ تداوم و سلامتِ یک ارتباط ندارند و دوستی هاشان، اگر بشود اسمش را دوستی گذاشت بر پایه دو دو تا چهارتای مشمئزکننده ایست که حتی تصورآن کراهت دارد چه رسد به تن دادن به بده بستان های عاطفی با چنین آدمهایی.اما آدمهای مهربان همواره و بی توقع مهربانند ، حتی اگرهزاران ...
بعد از توعاشق یلدا شدنکار سختی نیستبی توهر شب زمستانهر شب پر از سرماستو نبودن توعجیب شبیه بودن های ماست... ....
به خانه خواهم آمداگر جاده های طولانی صد پاره شونداگر این تاریکی مرموز امان دهداگر سکوت، از سرِ زبان های بی مهرِ ما بیفتداگر باران بباردو این کدورتِ هزار ساله را از دلهایمان بشویدآه ... اگر باران ببارداگر باز دوستم داشته باشی اگر باز دوستم داشته باشی...
یک روز صبح بیدار می شویو حس می کنی چقدر دوستش داریو خدااز خیلی دورترهادلش برای جای خالی کسی که دیگر نیستمی گیرد......
طاقتم تمام شد و باز به دیدارت آمدم. و این نشانه ی دوست داشتن است نه ضعف. در سینه ی من قلبی ست که بی دریغ به مهر می تپد و فرقی نمی کند اطرافیانم اسمش را چه می گذارند.حتی ساده لوحان هم عاشق می شوند و ابراز عشق حتی از زبان ساده انگارترین آدم روزگار، کاری احمقانه نیست.حسِ دوست داشتنت آنقدر محکم و قوی در وجودِ من نشسته است که از احتمالِ برخوردِ سردِ تو و گفتمانی سردتر نترسیدم. چه اتفاقی قرار بود بیفتد سنگین تر از نبودنت؟اعتراف می کنم ک...
برای مردم جایی که من در آن زندگی می کنم، قانون یک متر فاصله ،قانون جدیدی نیست. اینها اساسا فرهنگ ماچ و بغل و بوسه را ندارند. حتی همان دست دادنشان هم آداب خاص خودش را دارد. اینها آدم لحظه اول پریدن و دست دادن و خودمانی شدن نیستند. نوعی صبوری و سنجش در رفتارشان هست. صبر می کنند ببینند آدم روبرویشان چه جنس و قالبی دارد. صبر می کنند ببینند آن طرف دیگر چقدر به دست دادن تمایل دارند. حتی روی قدرت و مدتی که دست یکی را نگاه می دارند فکر می کنند. سالها...
آه محبوبِ مغرورِ منبر تابستانِ آغوشم بیاویزبر شعله های این عشقبر اتفاقی که چنین بی بهانه در نگاهم رخ می دهدبر تکلمِ ساده ی من از احساسمبر صداقتِ واژه هابر زایشِ گل و شکوفه و بهاربر دست هایی که رازِ قلبم را چنین عریان می نویسندبر شانه های بی دریغِ من ، بیاویز...
چطور می توانم به دیگران بقبولانم که فاصله ربطی به مسافت ندارد، که دلخوشی های کوچک بسیاری هستند که می توانند جهان پرتلاطم و آشفته مرا به جهان آرام و امن تو نزدیک کنند، که برای همنفس بودن نیازی به هم سقف بودن نیست. که عشق اگر اراده کنیم هیچ چیز دور از دسترسی نیست. که بر خلاف قصه های غم انگیز کتاب های کودکی مان، این بار زیر آسمان کبود یکی بود ... آن دیگری هم بود ......
موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است.مثل اینکه از گودالی، دره ای، چاهی عمیق و تاریک سُر بخوری به عمق، به ته جایی که معلوم نیست کجاست. می سُری پایین و پایین تر . نه حرفی می زنی ، نه تلاشی می کنی، نه فکر نجاتی و نه حتی فقط برای اینکه کاری کرده باشی ، دستت را به جایی بند می کنی. یک جو...
دلم می خواهد کسی زنگ بزند، خبر بدهد که مرده ایکه رفتنت اینبار دست خودت نبودکه نبودنت یعنی هیچ جا نیستیکه مردنت دلیل موجهی برای جنون من باشدکه رخت سیاهم را بپوشمصورتم را بخراشمگریبان بدرمسر به بیابان بگذارمآنچنان بگریمآنچنان تو را با ضجه هایم صدا بزنمآنچنان از اعماق قلب،تو را دوباره از خدای خودم بخواهمکه یا بمیرمیا دوباره تو را پس بگیرم...
چنان خسته ام از روزگارانگار روح صد آدم پیردر سینه ام حلول کرده استپیرمرد درون مناز این همه روزهای بی شمارتنها یک بهار آرزو دارد.یک بهارکه غروبشدل هیچکس نلرزد......
صدایم کناعجاز من همین استنیلوفر را به مرداب می بخشمباران را به چشم های مردِ خستهشب را به گیسوان سیاه خودمو خودم را به نوازش دست های همیشه مهربان توصدایم کنتا چند لحظه دیگر آفتاب می زندو من هنوز در آغوش تو نخفته ام......
کنار من باشحتی اگر بهار نیایدحتی اگر پرنده ای نخواندحتی اگر زمستان طولانیاگر سرما نفس گیرحتی اگر روزگارمان پر از شبپر از تاریکی باز یکی با نفس هایشعشق را صدا می زند.دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من!بیا بودن را اراده کنیمبیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویملبریز و مست تاب بخوریمدنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من!بیا شگفتی دوست داشتن رابه سینه هامان بسپاریمبیا ساده باش...
با عشق نوازشش کنبگذار بهارزیر دستان توزیر پیراهن یک زن!شکوفه کند......
مترسک!آنقدر دستهایت را باز نکن؛کسی تو را در آغوش نمی گیرد،ایستادگی همیشه تنهایی می آورد...
فرصتی نبودلحظه اش که رسیدنه به دست هایش فکر میکردمنه آخرین نگاهشنه رفتنشنه حتی آرزوی ماندنشتنها به زمینی که باید دهان باز میکردو با قساوتِ تمام می بلعیدکسی را که نمیدانست، پس از این لحظهبا خودش چه باید بکند....
بنفشه ها... چه عریانبهار... چه نزدیکشهر .. چه بی تابپنجره... چه صادقمن... چه در انتظارتو... چه آسوده... چه بی واژهچه بی حیرت خفته ای...
زمستان بود وُبرف بود وُسرما بودزمستانی که جز خاطراتِ محوِ تودلم گرمِ هیچ ردپایی نبود...
به خاطر بسپار : در دنیای آشفتهی دوستداشتنها و عاشق شدنها ، کمتر کسی میداند که ارزشِ یک رابطه به عمق آن است نه به طولِ آن ......
مرابه یاد خیابانی بیندارپُر از پاییز و مردی که...دست هایم را به مهر می گرفت!...
مرا به یاد خیابانی بیندازپر از پاییزو مردی کهدست هایم را به مهر می گرفت......
از دستهای من جز این ثمری نیستگاهی ببارم گاهی بمیرم گاهی اگر شد در حیرت واژه ی دوست داشتن تو را دوباره از نو بنویسم . . ....
در آغوش کسی خفتهام شبیهِ تو گناه نیست محبوبم ؛کسی که عشق میورزد ،من نیستم !زنی ست دلتنگ، شبیهِ من......