میدونم روزا میشینی گوشه ی حیاطِ خونه، زُل میزنی به درختایی که زمستون تو جونشون رخنه کرده و فکر میکنی به این که کجای زندگی خودت رو گم کردی؟ از فکر کردن خسته میشی و یه آه عمیق، از اون آه ها که تا پوستِ استخونت رو میسوزونه میکشی و با خودت میگی "اصلاً مگه مهمه کجای این زندگی در رفتی از دست خودت و گم و گور شدی؟" و بعد بخودت تشر میزنی و ای بابا! بازم که با خودت دعوات شد.. اصلاً مگه چند تا از تو، تو دنیا وجود داره؟ تو یه نفری یا ده ها نفر؟ راستی اینم میدونم که بعدِ همه ی این کشمکش ها دستت رو میذاری روی زانوهات، بلند میشی، موهای لَختت رو شونه میزنی و به تصویر منعکس شده و رنگ پریده ت توی آیینه یه لبخندِ گنده میزنی. این یعنی "مهم نیست کجای این قصه گم شدی؛ مهم اینه که منو با اینکه خیلی وقته من نیستم، کنارت داری. قوی باش!"
ZibaMatn.IR