100 متن کوتاه غزل ۱۴۰۳ جدید 2024
کپشن غزل برای اینستاگرام و بیو واتساپ
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
کُندوی پر از عسل برایت شده ام!
یُک دفتر پر غزل برایت شده ام؛
تنها که شدی به یاد من افتادی،
یک عشق ِعلی البدل برایت شده ام!
آسمان آبی نیست قاصدک از غم و تاریکی خبر می آرد/ گوش داریدزمستان آمد موسم سردی و هنگامه ی بوران آمد آرزوها همه در خاک/فرو خفته و یخ می بندد...و جهانی که به من و به احساس و گل و غزل می خندد.
شاعرم از نگهت باز غزل میسازم
قصه ی ناز تو را من همه شب دمسازم
دل شود کاغذ و اشکم چو قلم از عشقت
مینویسم ز تو ای ماه قشنگ و نازم
...آدمی در سفر ساده هم ای دل حتی
بند کفشش اجل و دسته کیفش مرگ است
زندگی یک غزل نیمه تمام است بدان
که به هر وزن بگوییم ردیفش مرگ است
عاشقانه هایم کجا
به پاى صبح بخیرهایت میرسد!
تو لب باز کنى،تمامِ غزل هاى دنیا
از صبح بخیرهایت میریزد...
از راه،فراز آمده با هلهله اسفند
وقت است که از نو بسرایم غزلی چند
اسفند فراز آمده تا مشعلی از شعر
در سینه افسرده ام از نو بفروزد
هرروز صبح
مے سرایمت اے بهترین غزل
شیرین تراز حلاوت و مرغوب تراز عسل
دیگر دلم براے دلے تنگ نمے شود
تا تو ڪنارمنے اے عشق بے بدل
️️️
شاعرِ پاییزی آشفته ام
قسمتِ تو هرچه غزل گُفته ام
حالِ مرا از شبِ یلدا بپُرس
از نَفَسِ روزِ مبادا بپُرس
صبح
باور عشق است
در لبخند آسمانی تو
وقتی
چشم هایت را باز می کنی
و عطر نگاهت را
بر خورشید می پاشی
تا غزل غزل
روشنی بسراید
دختری داشتم از پیش بنام غزلک
دختر دیگرم آمد زِ ره و شد عسلک
گرچه بر قامت هر شعر غزل همچو سر است
غزل ار با عسل آمیخته باشد هنر است
دلخوشی یعنی همین یعنی میان غصه ها
یک نفر باشد که با یک بوسه درمانت کند
گویند که خدا...
ساکنِ دلهای ، بشکسته است
آری ..........
گنج در میانِ ، خانه ی ویرانه است
🔹 [ سردار ]
غزل
قافیه می چینم
با گلواژه های لبخندت
غزل
سینه ریز پروین می شود.
وقتی برسی تو اوج اعجاز اینجاست
دریای غزل سواحل ناز اینجاست
از بودن بین بازوانت مستم
یعنی که همیشه شوق پرواز اینجاست
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
مستیت در شاعری افسانه می سازد مرا
چشم مستت از غزل دیوانه می سازد مرا
راز عشقت با کسی هرگز نمی گویم بدان
گرچه می دانم غمت غمخانه می سازد مرا
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
چه ساده، آمدم پیشت؛ ولی هرگز نفهمیدی؛
کنون که… پرزدم رفتم، به دنبالِ چه می گردی؟
زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)
مباش چشم به راهِ خزان و باور کن
تو را شکوفه شکوفه بهار می فهمد
رضا حدادیان
تویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خورده ست!
سکوتِ خونینت را ، اَنار می فهمد
رضا حدادیان
عُبورِ گمشده ی جاده های مِه زده را
نگاهِ پنجره ی انتظار می فهمد
رضا حدادیان
و احساسم،
غزل، غزل،
عاشق می شود:
طلوع نو و دوباره ی چشمانت را...
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب گل های سپید دشت احساس.
دست افشان، موج های مست می رقصند وهیچ
کشتی بی بادبانت را نمی بیند کسی
رضا حدادیان
کنار پنجره ی شب نشسته ای بی تاب
صبور باش !سحر اتفاق می افتد
رضا حدادیان
خنجر اگر در آستینِ دوستان باشد
دور و بر تو هیچ، جز دشمن نمی ماند
رضا حدادیان
از تشنگی میمیرم و در ساغر شعرم
هرگز شرابِ تلخ مردافکن نمی ماند
رضا حدادیان
فال حافظ ندهد پاسخ دلتنگی من را
حال من را فقط از حضرت پاییز بپرسید
عروس آینه مانند بیست سالگی ام
دوباره هدیه به من چهره ی جوان بدهد
رضا حدادیان
آسمان؛ تب دار و باد هم؛ گشته خموش
آه از این بخلی که؛ می کُند ابرِ چموش
شیما رحمانی
ماه خوابیده ست،امّا چشم اَبرآلودِ من
پشتِ پلکِ پنجره،بیدار باقی مانده است
رضاحدادیان
وَ سطر آخر است وسایه ای بر خاک می ریزد-
-که تندیسی تَرَک خورده ست،می دانی؟..نمی دانی
نمی دانی
رضاحدادیان
شعری به جان نشسته و اشکی به دیده ام
دل رمیده و دردی کشیده ام
در مدح عاشقی تو شعری سروده ام
عالم اگر غزل بشود من قصیده ام
موج ،بی تابانه سر بر صخره می کوبد،ولی
صخره، با بیتابی دریا مدارا می کند
رضاحدادیان
تمام نقطه های دل،
قلمرو دلت شده؛
تو پادشاه دل شدی،
به یک نگاه مهربان!
زهرا حکیمی بافقی،
بیتی از یک غزل.
دلخسته کاج پُرکلاغِ باغم و هیچ
بر شاخه های من به غیراز بار غم نیست
رضاحدادیان
آتش گرفتم بی تو و پروا نکردم
پروانگی کردم ولی پَر وا نکردم
رضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۲/۱۰
اگر چه باغِ تو غرقِ اَنار خواهد شد
ولی به خونِ جگر اتفاق می افتد.
رضاحدادیان
از بس که شانه کرده دلم گیسوی تورا
من باز کردن گره ها را بلد شدم.
رضاحدادیان ۱۴۰۳/۱/۷
آفتاب گندمین، نقاش زیبای نسیم
صبح شد، آبی بکش تن پوش این جالیز را
قند در پهلوی چای و نان هم آغوشِ غزل
طرح لبخندی بزن، کامل بکن این میز را
تو مپندار که از عشق تو دل بر گیرم
یا به جای تو کسی جویم و در بر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم
محمد عاشوری