اگر خشکیده و زردم اسیر فصل پاییزم
مخواه از من متاعی عشق که من محتاج و بی چیزم
تو آن موجی که با ذلت مرا بر صخره می کوبی
من آن رودم که بی منت به دریای تو میریزم
چنان مشتاق دیدارم اگر بینم تو را در خواب
قسم خوردم که میمیرم ولیکن بر نمی خیزم
اگر چه روبروی تو به ظاهر روی پا هستم
ولی با هر نگاه تو بدون وقفه میریزم
چه بردی از وجود من که بعد از رفتنت دیگر
نشد عشقی درون خود دوباره من برانگیزم
.
به روی برکه ی قلبم فقط نقش تو افتاده
من از حجم حضور تو چه بی اندازه لبریزم
ZibaMatn.IR