در تاریکی مطلق میان درختها نشسته بودم، تظاهر می کردم کلاغم، و به این فکر می کردم آیا آن ها که دوستمان داشتند و نشد یا نخواستیم یا نتوانستیم بخشی از جهان مشترک با آنان باشیم، آن ها که فراری دادیم و با اندوه به تماشای عبورشان نشستیم، از رد انگشتهای مهربانشان بر پوست پیر دل ما باخبرند؟
داشتم به زیباترین مادیان دنیا فکر می کردم وقتی با چشمهای پر از علاقه نگاهم کرد و من آن قدر منجمد ماندم تا زیتون نگاهش به اشک زیباتر شود و برود. آه دختر، دختر غمگین. مرا ببخش که از راندن تو پشیمان نیستم. اما چطور باید به دستهایت می فهماندم من یک زخم متحرکم و نوازش تو برایم قطعیت آزار تازیانه ی دوری را تداعی می کند؟
"دوست داشتن خوشبختانه ربطی به داشتن ندارد." این را با زبان کلاغ ها به بید مجنون حزین پارک گفتم. بعد تصور کردم بید به درخت کناری بگوید ببین چه کلاغ گمشده ای است، به نظرت راه را گم کرده؟ و درخت کناری که کاج دلربای جوانی بود شبیه زنی که زیباییش برای من زیادی شراب بود، آرام بگوید گم نشده، پنهان شده. بید بگوید از دست کسی گریخته؟ کاج آرام زمزمه کند از خودش. از خودش گریخته.
حالا شب های بی آغوش را با چنین جنون هایی می گذرانم. "کسی که دوستم داشت، در آغوش کسی است که دوستش دارد." این تعریف یک خطی ناکامی است، عبارتی که باد با خاکستر علاقه روی موهایم نوشته است.
با این همه، سهمم را از دنیا گرفته ام. بوسیده ام، بوسیده شده ام، و بسیار بیش از آن چه باید دوست داشته شده ام. می بینی؟ بازنشسته خوشحالی هستم. با خودم شطرنج بازی می کنم، و در لحظه ی کیش و مات به یک بوسه ی ممنوع فکر می کنم در دنیایی دیگر. این راز دوام آوردن است. بازنده ی خوشحال بودن را که یاد بگیری، رنج کمتر و کمتر می شود. آدم تماشا، همیشه بهشت را از دور می بیند.
همین.
ZibaMatn.IR