متن جنون
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات جنون
آیینه گرفتم، رخ دنیا همه خون بود
در خندهی مردم، غمِ پنهانِ درون بود
هر کس به تماشای خودش ماند و ندانست
این چهرهی آلوده، همان رنگِ جنون بود
در آینه دیدم که به من خیره زمان است
در خندهی او خنجری از جنسِ نهان است
گفتم که نترسم ز...
نگاهم با نگاهت در هم آمیخت
جنون عشق را بر دل بیاویخت
شمیم عطر گیسویت که پیچید
تمام شعرهایم بر زمین ریخت
بی تو منم خاطرهای سوخته
در دل آتش به تو جان دوخته
هرچه شنیدم همه تردید بود
هر که بدیدم همه تهدید بود
آمده ام تا که بگویی بمان
تا تزنی دم نروم از میان
هر که مرا دید به هم ریخت رفت
در گذرم سایه بیاویخت رفت
شعر مرا...
موهای پریشان به کمر افتاده
آتش ز شرارت به جگر افتاده
واعظ به من از توبه سخن گفت ولی
خود از غم عشق تو به سر افتاده
ای راز نهانمانده در اعماق دل
آغوش تو مرهم شده بر طاق دل
هر جا بروم، سایهات آنجاست هنوز
گویی تو شدی قبلهی...
دوباره شب دوباره غم دوباره بغض بیصدا
دل ام گرفته از غم ات نمی شود که بیوفا
دوباره کوچههای شهر عطر و بوی تو را گرفت
نفس کشیدم از غمت شکستهتر ز بادها
بیا که بی تو بی صدا شکسته استخوان شب
که بی تو مانده در قفس دل شکسته...
گاهی
بغضِ لحظههای تنهایی
حسّ ناپیدای انسان را
به منتهای جنون میکشاند...
میروم کوچه دیوانگی و عشق و جنون را
کوچه ایست با دنیای خیالهای شیرین که کمتر کسی را به آن ره یابد
هرکه بیند، گوید دیوانه ای بیش نیست
رهایی هست و آزادی اندیشه و هرچه دل تنگت میخواهد
که البته خدا هم دست دیوانه ام در دستانش و هرچه...
هی نفس کم میکنم در این شب بیانتها
هی خودم را میکشم در خاطراتت بیصدا
در خیالم با تو بودن باز باور میشود
ماه هم پیشت حسودی کرده کمتر میشود
بعد من آیا کسی در کوچههایت پرسه زد ؟
مثل من دیوانه وار اسمت به لبها غنچه زد ؟
من...
شب که آید دل ز غم آتش بگیرد
خاطرات کهنه ام راهی شود
در خیابانهای دل آهی بگیرد
باز هم دیوانه گمراهی شود
ماه می تابد ولی بی نور و سرد
در نبودت کوچه ها تاریک شد
ای که عشقت در دلم جا مانده است
بیتو هر شب این جنون...
خیال او چه آورد بر سر من
که زندگی هرچه کند
خیال اوست در سرمن
در ماتم عشق، ناله سر داد، ژولیت
چون مرغ پر بسته، در قفس تنگ، رمئو
قلبشان از آتش عشق، شعله ور گشت
در ظلمت کینه، گم شد راه، هر دو
رومئو، از خاندان دشمن، دل به ژولیت بست
ژولیت، از عشق او، سر به جنون گذاشت
نگاهشان به هم، راز...
می شود در گوشه ای با شما خلوت کنم
تا که این احساس را با شما قسمت کنم
با جنون از بی کسی مست و با دلبستگی
می گذاری این چنین بوسه بارانت کنم
در رگش، جاری مدام امواجِ جان است و، نفس؛
موجِ دریاییِ آن، شورشگری، پرشور و ناست!
با جنونِ جاذبه، گیراترین احساس را،
می نماید بذل و نبضش، بزمِ رویای وفاست!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)، برشی از یک غزل.
ساحلِ امن
بستر مُرده یِ جنبش هاست
و صخره هایِ بزرگ
پُر است از جنونِ موج
و کف هایِ دریغ.
{ تقدیم به روح بزرگ شریعتی}
از رگِ خوابِ چشمه ی رویا،/ رفته نابِ جنونِ ناپیدا/
خوابِ شیرینِ عاطفه، هر دم،/ در پیِ پلک های فرهادی ست/
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
و هرگز؛
از عشق نخواهی فهمید
تا آن هنگام که؛
صدای جانم گفتنی
به لرزه درآورد بند بندِ وجودِ ویران شده اَت را!
و تا وقتی که جوابِ شب بخیرت بشود؛
عاقبتت بخیر گلم
همان عاقبتی که؛
تو را سرگردانی مبتلا به جنون خواهد کرد؛
دربدر در پِیِ یافتنِ هر...