بخار روی شیشه نفس های حبس شده، نگاه خیره شده به پنجره ها حکایتِ تلخ و شیرین گذشته
همه و همه
\حریف تنهایی\ مَنِه تنها می شوند.
پُشت میکنم به پنجره چشمانم را می بندم یک نفس عمیق میخواهم....
سردرگم می شوم میان خیال لَمسِ دستان تو....تداعی می شود تکرار خوش روز های گذشته
اما
اما خیال چه زود میگذرد باز من می مانمو این تنهایی، بخار جا مانده از نفس هایم.
دست می کشم بس است اجباری نیست ماندن،هم از تو هم از هم همه ی نگاهی که پر از التماس است بی ذارم...
.
\فقط برو\
.
.
.
.
.
ZibaMatn.IR