پارت هشتم داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)
.
.
.
آری؛آهیل مجبور شد به جان بخرد جبر جبار جنون مجنونی چون دامون را که با همان نوزده سال سنش باز خیلی بیشتر از بقیه غیرت داشت.آنقدر زیاد که نمی گذاشت دختر عموی پانزده ساله اش که خواه ناخواه درگیر چیزی شده بود که روز هایش را شب کرده بود آواره بشود،آواره بماند و آواره بمیرد.دامون آن شب در آن صحرا راهی را انتخاب کرد که تاریکی در شیوه اش موج می زد.راهی به تیرگی و دردناکی جذام.
دامون با آهیل رفت؛بدون اینکه مثل بقیه بترسد از او و بیماری اش.دامونی که اگر حجب و حیا و شرمش اجازه اش می داد آهیل را در موسم ضجه هایش به آغوش می کشید تا آرامش کند.به آغوش کشیدنی که در آن خبری از خوف مجذوم نبود.دامون در مماشات آهیل ماند.تفنگ پدربزرگشان را فروخت؛عِقد زرین مادر آهیل را فروخت اما نه برای خورد و خوراک و پوشاک و آسایش و حتی درمان آهیل .او تنها دارایی هایشان را فروخت برای براورده کردن خواسته ی آهیلی که مجنون آقایش بود.آهیل بانویی که به پای دامون افتاد که خیال درمان را بیخیال بشود و فقط او را به مشهد برساند.آهیلی که تنها آرامشش را در دیدن گنبد می دید و جز آن به هیچ چیز فکر نمی کرد.دختری که بخاطر جذامش مجبور شد دستش را قطع کند.دستی که بخاطر اندکی پولشان،هم عفونت درش رخنه کرده بود و هم درد قطع را در آن مطب که اصلا نمی شد اسمش را آن گذاشت،با وسایلی بس فرسوده و کثیف و بی حس کم تحمل کند.دستی که اگر از آرنج قطع نمی شد درد عفونت رخنه شده در خودش را جوری در تمام آهیل می پراکند که اسیر خاکش کند.دختر بی نوایی که مجبور بود تمام آن درد ها را به جان بخرد تا هم شیر مرد با غیرتش دامون داغ دار نشود و هم برای یک لحظه ی آخر عمرش هم که شده زرین فام حرم را از نزدیک ببیند و با همان یک دست باقی مانده اش لمسش کند.
خلاصه آهیل آنقدر تحمل کرد و دامون هم آنقدر تماشایش کرد که آن راه با تمام مهنت و رنج و دردش به اتمام رسید.راهی که آغازش آن صحرای جار بی بی یانلو بود،بحبوبه اش مهنت و درد و رنج و غایتش زرینه دل خراسان.راهی که سراسرش را اشک های آهیل و بغض مردانه ی دامون پر کرده بود.راهی که آغاز و میانش را بارانی غم زده شسته بود.بارانی از قطره هایی که انگار از آسمان بغض دامون نشأت می گرفتند و در شیوه ی شیون های آهیل می باریدند و دنیای هر دویشان را خیس می کردند،اما پایان خیسی آن مسیر غم زده از بارش اشک هایی بود که از شوق باریدن گرفته بودند.اشک هایی که نشانه ای بودند از رسیدن دل به دلدار.دلداری که آن دو را نمک گیر کرد و با نمک گیر کردنش باعث شد دامون و آهیل در همان غایت هدف و آغوش آقایشان بمانند.
برای خواندن پارت بعد کافیست عبارت(پارت نهم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR