زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

پارت اول داستان تیره ترین تبصره(طاهره عباسی نژاد)

********

گورستان در سکوت محض بود.سکوتی که خیلی حرف ها برای گفتن داشت.سکوتی که با زبان بی زبانیش جار می زد نبود هیچ کس و خلإ زنده ها را.زنده هایی که انگار فراموش کرده بودند در قعر این قبرستان مرده ای منتظر است.مرده ای که تاریکی و تنگی قبر در هم می فشردش و هر لحظه نزدیک ترش می کرد به همان مرگی که به او نسبت داده بودند.
دقایق سخت دیگری با فشار تنهایی و تاریکی سپری شد اما هیچ صدای پایی شنیده نشد؛صداهایی با خلإ وجوشان کفن پوش را بیشتر و بیشتر در قعر ناامیدی فرو می بردند و در همان ژرفا این باور تلخ را در او زنده می کردند که این ها یک بازی نیست.دیگر دخترک داشت باور می کرد این زنده کُشان را در این گورستان مرده کِش؛اما صدای آرام پاهایی که انگار داشتند به او نزدیک می شدند و سقف خاکین لحدهای نصفه نیمه ی بالای سرش را نوازش می کردند رشته افکارش را پاره کرد.
اول هراس وهم وجود وحوش بر دیوار دلش چنگ انداخت اما بعد صدای مردانه ی «مش ولی» که اسمش را صدا می زد دست آن هراس را از دیوار دلش برکند و به جایش آرامشی،هر چند ناچیز به سر منشا تپش های نامنظمش تزریق کرد.
با صدای آرام و لرزان چند کلمه لب زد.کلمه های بی جانی که تنها اکتفا کردند به رساندن پیام تنفسش.کلمه هایی که اگر هم می خواستند نمی توانستند شرح دهند حال دل دخترک را.دختری که از زندگی تنها نفس کشیدنش برایش مانده بود و بس.
مش ولی که انگار شنیدن صدای «آهیل» خیالش را راحت کرده بود،شروع به کنار زدن خاک های کم عمق روی قبر کرد.چندی بعد همان دو سه دانه لحد نصفه نیمه که فقط برای حفظ ظاهر جلوی دیگران گذاشته بودندشان هم برداشته شد.حال دیگر دخترک می توانست ستاره های آسمان را از پشت پرده ی تار اشک هایش ببیند.
دخترک خوب می دانست که نمی تواند دست مش ولی را بگیرد،برای همین هم آرنج هایش را روی زمین تکیه گاه کرد و سعی کرد که خودش بلند بشود اما نشد.چند بار دیگر هم تلاش کرد اما نشد که نشد.هر بار با عجز به زمین می افتاد و قطره های اشک از چشمان لبالب پرش بیشتر بیرون می ریختند.برای مش ولی هم سخت بود دیدن این ناتوانی.چیزی نمانده بود که بغض مردانه اش بشکند و رها کند اشک هایش را.مش ولی خسته از دیدن آن فلاکت رفت و کمی آن طرف تر تکه چوبی را برداشت و دوباره به بالای سر آهیل رسید و چوب را به طرف او گرفت.آهیل که خودش از آن وضع خسته تر بود،از خدا خواسته دست در دست چوب گذاشت و سعی کرد که بلند بشود.هنوز هم بلند شدن سخت بود اما نه به سختی و غیر ممکن بودن تلاش های خودش.

برای خواندن پارت بعد فقط کافیست عبارت(پارت دوم داستان تیره ترین تبصره)را در مرورگر خود سرچ بفرمایید.
با سپاس🌸
ZibaMatn.IR

طاهره عباسی نژاد ارسال شده توسط
طاهره عباسی نژاد


ZibaMatn.IR


انتشار متن در زیبامتن