زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

*بازم مثل همیشه،شبا که خوابم نمیبرد
تست هوش میزدم...
طبق عادت هر شب صدای نفس نفس زدناشو از تو حال میشنیدم...
خواستم به خاطر رفتار دیشبش باهاش حرف نزنم
اما وقتی کابوس میدید نمیتونستم تنهاش بذارم!
گوشیمو گذاشتم رو میز چوبی قهوه ای رنگ توی پذیرایی و رفتم طرف اتاقش...
با دلخوری کنارش رو تخت نشستم...
بازم حالش بد شده بود،نفس نفس میزد...
عرقای روی پیشونیش نشون میدادن چقدر حالش بد شده...
آروم صداش زدم و گفتم:«بازم داری کابوس میبینی! نترس دیگه اون آدمو نمیبینی!
اون زندانه! دستش به تو نمیرسه!
داد و بیدادش بیشتر شد... دستامو گذاشتم رو شونه هاشو و محکم تکونش دادم!
با حالت خوفناکی از خواب پرید...
سریع قمقه کنارشو دادم دستش...
عجیب بود...
فقط به من خیره شده بود!
لحظه ای ازم چشم بر نمی داشت...
گفتم:«چیه؟! چرا خیره شدی به من؟
بجز ی نگاهی که توش ی لبخند عمیق دیده میشد،چیزی ازش ندیدم...
پاشدم که برم... از در اتاق بیرون نرفته بودم که گفت:« اما... اگر من ی روز نتونم رایحه ی موهاتو حس کنم... اگر ی روز برام نخندی، اگر ی روز نباشی،همونجا تو کابوس نبودنت میمیرم!
هیچوقت تنهام نذار... خب؟! :)
برگشتم... ی قطره اشک روی صورتم غلتید...
و لبخند پهنی که روی صورتم بود،این اطمینان را به او داد... که من همیشه در کنارش میمانم! :)
ZibaMatn.IR

...... ارسال شده توسط
......


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن